
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

حسین مسلم
یادمان ندادند
و ما هم یاد نمی دهیم...
ما در زندگی خود چیزهایی داریم و چیزهایی هم نداریم. از بابت آنچه در حیات ایرانی خود داریم، گاه شاکریم و گاه مفتخر و گاهی هم غافل و بعضاً بیتفاوت. در قبال آن چیزهایی هم که نداریم گاه حسرت به دلیم و گاه ناراحت و گاهی نیز پرسان. میپرسیم و به دنبال آن هستیم که پاسخها را پیدا کنیم و با یافتن پاسخ این پرسشها زندگی مان را بهبود ببخشیم. «روی خط زندگی» ستونی است که با نگاه به داشتهها و نداشتههای مان، از این پس به فراخور در صفحه زندگی به چاپ میرسد. گاهی ما را معطوف آنچه داریم و قدرش را نداریم میکند و گاهی نیز میپرسد و از شما میخواهد تا همراه با هم قدری به نشانیها فکر کنیم؛ شاید بتوانیم پاسخی برای پرسشهای مان در زندگی به دست بیاوریم.
داگلاس نورث، اقتصاددان امریکایی و برنده جایزه نوبل اقتصاد سال 1993 گفته است: «اگر میخواهید بدانید کشوری توسعه مییابد یا نه، سراغ صنایع و کارخانههای آن کشور نروید. اینها را براحتی میتوان خرید یا دزدید یا کپی کرد. مثلاً میتوان نفت یا مواد معدنی فروخت و همه اینها را وارد کرد. برای اینکه بتوانید آینده کشوری را پیشبینی کنید، بروید در دبستانها؛ ببینید آنجا چگونه بچهها را آموزش میدهند. مهم نیست چه چیزی آموزش میدهند؛ ببینید چگونه آموزش میدهند. اگر کودکان را پرسشگر، خلاق، صبور، نظمپذیر، خطرپذیر، اهل گفتوگو و تعامل و برخوردار از روحیه مشارکت جمعی و همکاری گروهی تربیت میکنند، مطمئن باشید که آن کشور در مسیر درستی قرار دارد و رو به توسعه پایدار و گسترده است.»
حال حکایت ماست. ما در کودکی چه میآموزیم؟ به کودکان مان چه میآموزیم؟ اصولاً چه چیزهایی را حق کودکان خود میدانیم که بیاموزند؟ چقدر سر یاد گرفتن فلان درس و «نمره گرفتن» در بهمان درس شان حرص میخوریم؟ اما انگار یادمان میرود که در میان این همه چیزی که در فهرست آموختنیهای کودکان میگنجانیم، چیزهایی مثل «نفس کشیدن»، «سفر کردن»، «مهر ورزیدن»، «نگاه کردن» و... هم آموختنی است! و ما غالباً اینها را یادمان میرود. اصلاً یادمان میرود که هر اتفاق خوبی قرار است در جامعه ما بیفتد، باید اول توی مدارس ما باید بیفتد. یادمان میرود که اصولاً زندگی ما در گرو چیزهایی مثل «نگاه کردن» است و این «نگاه کردن» چه اهمیت شگرفی دارد. اما در روزگار کودکی ما بزرگترها برایش اهمیت چندانی قائل نشدند و آن را به ما نیاموختند و حالا ما بزرگترها هم به نوبه خودمان آن را به کودکان مان نمیآموزیم!انگار که در قاموس ما «نگاه» اصولاً نیازی به آموزش دیدن و تربیت شدن ندارد. در حالی که «نگاه» بیش و پیش از هر چیز دیگری در این دنیا نیاز به آموختن دارد. کسی که بلد است چطور و از چه زاویهای ببیند، بیشک، میتواند به زندگی نیز نگاه بهتری داشته باشد و بهتر از دیگران زندگی کند.
آدم بزرگی صد و چند سال پیش گفته است: «اگر دست من بود، درس طراحی را در همه مدارس جهان اجباری میکردم تا بچهها قبل از اینکه به نگاههای سرسری عادت کنند، درست نگاه کردن به اشیا را بیاموزند.» میگفت: اگر در خانه یا مدرسه، یاد گرفته بودیم که چطور نگاه کنیم، چطور بشنویم و چطور بیندیشیم، انسان دیگری بودیم.خلاصه اینکه انسانی که نمیتواند از چشم و گوش و زبان خود درست استفاده کند، چطور میتواند زندگی کند و اصلاً زندگی را بفهمد؟حواس مان باشد، نگاه کردن، شنیدن، گفتن، مهرورزی، عاشقی کردن، انتقاد کردن و حتی «اعتراض»، پیش تر از هر ماده درسی نیاز به معلم و آموزش دارند.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

گروه زندگی/ پلیس آلبانی در یک اقدام تحسین برانگیز کودکان مبتلا به سرطانی را که در بیمارستانی در تیرانا بستری بودند شگفت زده کرد ولبخند را بر لبان شان نشاند نیروهای ویژه و نیروهای پلیس آلبانی تصمیم گرفتند کودکانی را که نمیتوانستند روز جهانی کودک را با سایر دوستانشان جشن بگیرند خوشحال کنند. این کودکان مدتها است بهدلیل بیماری سرطان و بیماریهای خونی در بیمارستان بستری هستند و روزها با حسرت از پشت پنجره به کودکانی که در خیابان مشغول بازی هستند نگاه میکنند.
نیروهای پلیس درحالی که سوار برموتور و خودروهای ویژه بودند به مقابل بیمارستان آمدند و چند لحظه بعد سه بالگرد پلیس بر فراز بیمارستان به پرواز در آمد و چند نیروی کماندوی پلیس که لباس بتمن به تن داشتند در عملیات راپل از هلکوپتر به بیرون پریدند. این ابرقهرمانان از راه پنجره و تراسهای بیمارستان به این کودکان که همه این لحظات را با هیجان خاصی تماشا میکردند هدیه و نشانهایی با مضمون «تو قهرمانما هستی»
دادند.
یکی از افسران پلیس با بیان اینکه نیازی به گفتن نیست، بچهها بسیار هیجانزده بودند گفت: بتمن و مرد عنکبوتی شخصیتهای محبوب کودکان آلبانی هستند و ما تصمیم گرفتیم با پوشیدن لباس این شخصیتها کودکان بیماری را که در این بیمارستان بستری هستند شگفت زده کنیم.
وی ادامه داد: امید به زندگی و بالا بردن روحیه این کودکان برای مبارزه با بیماری تنها بهترین راه درمان آنها است و بسیاری از آنها با تماشای این عملیات از خوشحالی فریاد میکشیدند. این کودکان با شکست بیماری سرطان و بازگشت دوباره به زندگی تبدیل به قهرمانان واقعی میشوند.
گفتنی است بسیاری از والدین به همراه کودکانشان در محوطه بیمارستان شاهد عملیات پلیس و کماندوها بودند و این حرکت بازتاب بسیار گستردهای در رسانههای این کشور داشته است.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

گروه زندگی/ یک نوزاد پس از آنکه چهارماه از مرگ مغزی مادرش می گذشت، با تلاش تیم پزشکی بیمارستانی در لیسبون پرتغال زنده به دنیا آمد.
مقامهای این بیمارستان میگویند: این نوزاد که در ۳۲ هفتگی و با عمل سزارین به دنیا آمد دو کیلوو 35 گرم وزن دارد.
مرگ مغزی مادر این نوزاد روز ۲۰ فوریه پس از خونریزی مغزی اعلام شد اما آزمایشها نشان از سلامت جنین داشت و با تصمیم خانواده، این زن در حالت کما نگاه داشته شد تا حاملگی ادامه یابد. کمای این مادر چهار ماه به طول کشید و در این مدت پزشکان لحظه به لحظه شرایط جنین را بررسی میکردند و به پدر این نوزاد اطمینان میدادند که فرزند او سالم است و مادر با فداکاری تمام از جنین در رحم خود مراقبت میکند.این نوزاد سرانجام روز سهشنبه با عمل جراحی سزارین به دنیا آمد و پزشکان حال این نوزاد را پس از تولد، خوب اعلام کردند. البته هنوز اعلام نشده است که آیا مادر همچنان با کمک دستگاه در حالت کما نگاه داشته شده یا خیر. این طولانیترین مورد بقای جنین در این شرایط در پرتغال است.
گفتنی است، در ماه ژانویه نوزادی در شهر «روتسلاو» لهستان ۵۵ روز پس از مرگ مغزی مادر به دنیا آمده بود. علت مرگ مادر نیز تومور سرطانی بود.آن نوزاد فقط یک کیلوگرم وزن داشت و پس از سه ماه مراقبتهای ویژه به خانه منتقل شد.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

سهیلا نوری
آخرین برگ کتاب زندگی نوجوان 16 ساله ایذه ای ورق خورد و هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نبود. این نوجوان رفته بود و دیدار با او مانده تا قیامت. تنها یک چیز مانده بود: «قصاص»؛ قصاصی که برای آن جغرافیا و آن خانواده، امری کاملاً طبیعی بود؛ چیزی مثل غذا خوردن و نفس کشیدن! اما پدر خانواده از خون فرزندش گذشت و همراه با خانواده اش لذت چیزی را چشید که به حرف، بخصوص در آن منطقه، آسان است اما در عمل بسیار دشوار.
همه چیز از آخرین شب زمستان سال 1387 شروع شد. « ایوب 16 سال بیشتر نداشت و حواسش بیشتر از هر چیز پی درس و مشقش بود و اگر هم فرصتی و فراغتی مییافت، تفریحهای نوجوانی.»
این جمله را« علی کوراوند »پدر ایوب میگوید؛ پدری که قاتل پسرش را بخشیده و این بخشش را جزئی از بازی سرنوشت و تقدیری میداند که خداوند برای او و خانواده اش مقدر کرده است. او ادامه داد: آن شب وقتی از عروسی یکی از اقوام بازگشتم همسرم در خانه نبود و ایوب مشغول درس خواندن بود. برای استراحت به اتاق رفتم و چند ساعت نگذشته بود که با صدای همسرم از خواب بیدار شدم. سراسیمه از من میپرسید نمیدانی ایوب کجاست و ازآنجا که متوجه خارج شدن ایوب از خانه نشده بودم، پاسخی هم برایش نداشتم. چند ساعتی به جست و جو سپری شد اما هیچ رد و نشانی از ایوب پیدا نکردیم. در تمام این مدت جملاتی که یک روز پیش از آن با نوعی تمنا به زبان آورده بود مثل پتکی بر سرم کوبیده میشد. روز قبل از من خواسته بود مبلغی به او بدهم تا برای خودش تلفن همراه بخرد. کوراوند گفت: هر جا که به ذهنمان میرسید را گشتیم اما جست و جوها بینتیجه بود و هیچ نشانی از ایوب پیدا نکردیم تا اینکه از اداره آگاهی با ما تماس گرفتند و اطلاع دادند ایوب دستگیر شده و باید همراه با شناسنامه اش به اداره آگاهی برویم.
خبر نداشتم که قرار است در کسری از ثانیه باور نکردنی ترین صحنه زندگیام را ببینم. من و همسرم در طول مسیر خانه تا اداره آگاهی حتی برای لحظهای گمان نمیکردیم با پیکر بیجان ایوب مواجه شویم بلکه مدام میگفتیم باید از او بپرسیم چرا بدون اطلاع خانه را ترک کرده و مرتکب چه خطایی شده که کار به دستگیری اش کشیده است.
این در حالی بود که وقتی به آنجا رسیدیم متوجه شدیم بر اساس اعترافات قاتل که در یک مغازه موبایل فروشی کار میکرده، ایوب یک گوشی تلفن همراه از او خریداری کرده بود اما به دلیل نارضایتی از آن، درست زمانی که من به خواب رفته بودم و مادرش در خانه نبود به منزل حمید یعنی قاتلش که یک سال از او بزرگ تر بود رفته و بعد از شدت گرفتن مشاجره، بحث و جدال به داخل مینی بوس پدر حمید کشیده میشود و او به وسیله تکه کشی که به تکیه گاه صندلی مینی بوس بسته میشود ایوب را خفه میکند و خانواده اش را در جریان ماجرا قرار میدهد و به این ترتیب مأموران اداره آگاهی محل از ماجرای قتل مطلع میشوند.
تصمیم سبز
روز موعود فرا رسید و قرار شد من و همسرم با قاتل فرزندمان رو به رو شویم. تصمیم راسخ گرفته بودیم تا با قصاص قاتل فرزندمان او را به سزای عمل خود برسانیم. در همین افکار بودیم که در باز شد و حمید وارد اتاق شد و اتفاق عجیبی افتاد. در آن لحظه به چشمان حمید خیره شدم و بیاختیار به یاد ایوب خودم افتادم. نمیدانم این چه احساسی بود که در یک لحظه درونم را به تلاطم کشاند و مرا واداشت تا تصمیمی غیر از قصاص این جوان
بگیرم.
کوراوند با یادآوری آن روز پر التهاب ادامه داد: هیچکدام از اعضای خانواده و قوم و خویش ها حاضر به بخشش نبودند و وقتی متوجه تصمیم من شدند مشاجره شدیدی در ایل و تبار ما درگرفت. تنها راهی که به ذهنم رسید تا خانواده ام را نسبت به بخشش مجاب کنم این بود که بگویم اگر با من هم عقیده نشوید شما را ترک میکنم و به مکانی نامعلوم میروم که نتوانید تا عمر دارید نشانی از من پیدا کنید. این جدال و اصرارها چهار سال به طول انجامید، در طول این مدت سه مرتبه ایوب را در خواب دیدم که از تصمیم من خوشحال بود.
سرفصل آزادی
بیش از 6 سال گذشته بود و داستان در هم گره خورده حمید وایوب ورق میخورد تا اینکه به سرفصل آزادی رسید. علی کوراوند که همراهی اعضای ﺟﻤﻌﻴﺖ اﻣﺪاﺩ ﺩاﻧﺸﺠﻮﻳﻲ ﻣﺮﺩﻣﻲ اﻣﺎﻡ ﻋﻠﻲ(ع) را عاملی برای پایان بخشیدن به این ماجرای پر فراز و نشیب دانست افزود: چند ماه قبل بود که اعضای جمعیت امام علی(ع) به منزل ما آمدند و خواست خداوند بود که بالاخره خانواده ام حاضر به بخشش شدند. نخستین روز عید خانه ما از عطر حضور ایوب خالی شده بود و در تمام این سالها آرامش از خانه ما رخت بسته بود تا اینکه تصمیم برای بخشش، عید دوبارهای را میهمان خانه خالی از صفای ما کرده بود.
بالاخره همه خانواده حاضر شدند از قصاص قاتل ایوب صرف نظر کنند مشروط بر اینکه او و خانواده اش جایی زندگی کنند که یکدیگر را نبینیم چراکه عاقبت خوشی در پس این ماجرا نبود. ما با خداوند معامله کرده بودیم و تنها دلیل بخشش من و خانواده ام خدای ایوب بود.
از زاویهای دیگر
یک روز مانده به عید سال 1388 آخر شب از مغازه برگشته بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. ایوب پشت در ایستاده بود و به من گفت دو نفر میخواهند با تو صحبت کنند و اگر نیایی مرا اذیت میکنند؛ اما من از رفتن امتناع کردم. دقایقی بعد داخل مینی بوس پدرم بودم و داشتم قفل فرمان آن را وصل میکردم که دوباره به سراغم آمد. ایوب بار دیگر از پشت سرم همان جملهها را تکرار کرد، به او گفتم اگر نروی می کشمت، خلاصه مشاجره شدت گرفت و در حالی که ارادهای بر رفتار خود نداشتم آن اتفاق باور نکردنی رخ داد.
حمید که سه ماه است به قول خودش میان زمین و آسمان معلق است ، ادامه داد: 17 ساله بودم که رفتارهای نسنجیده در یک آن،از من یک قاتل ساخت. وقتی یقین پیدا کردم ایوب نفس نمی کشد به داخل خانه رفتم و ناباورانه ترین خبر را به پدر و مادر جوانم دادم. شبانه مرا به کلانتری محل بردند و موضوع را به اطلاع مأموران رساندند همان شب دستگیر شدم و فردای آن روز به دلیل اینکه کمتر از 18 سال داشتم به کانون اصلاح و تربیت منتقل شدم.
خانواده ایوب حاضر به بخشش نبودند و چیزی جز قصاص آتش درونشان را فرو نمی نشاند، پدر و مادر من هم وضعیت مالی خوبی نداشتند و نمیتوانستند در ازای پرداخت دیه از خانواده ایوب تقاضای بخشش کنند به همین دلیل محکوم به خواب آزادی در قفس شدم.
مدتی گذشت تا اینکه با ورود به 18 سالگی در ششمین روز سال 1388 وارد زندان سپیدار اهواز شدم و روزهایی تاریک تر از آنکه تصورش را می کردم جلوی چشمانم ظاهر شد. نه تنها تا به آن روز حتی یک گام مثبت برای جبران زحمات پدر و مادرم برنداشته بلکه با کاری ناخواسته آنها را سرافکنده کرده بودم و در طول مدت زمانی که در زندان سپیدار روزهای خاکستری، طولانی و عذاب آور را سپری می کردم از دیدار پدرم محروم بودم و تنها می توانستم مادرم را ببینم,علاوه بر این با سن و سالی نه چندان بالا در میان مجرمانی حضور پیدا کرده بودم که انواع و اقسام جرمها را مرتکب شده بودند وهمه اینها بر شرایط نامناسب روحی ام میافزود با این حال تمام تلاشم این بود که به زندان خو نگیرم و به بخشش امیدوار باشم.
حمید با مرور روزهای سراسر بیم و امید خودش ادامه داد: پیش از آنکه به دلیل جرمی نابخشودنی دیوارهای تنگ زندان مونس شبهایم شود، آرزو داشتم خوب درس بخوانم و شغل مناسبی پیدا کنم تا کمک حال پدر و مادرم شوم اما یک اتفاق تلخ مسیر زندگی ام را تغییر داده و قاتلی بودم که خانه ام زندان بود و دیوارهای تنگ و میلههای سرد آن آرزوهایم را از من گرفته و امیدم را ناامید کرده بود. هر بار که خواب اعدام میدیدم تمام بدنم به لرزه میافتاد اما بدون شک لطف خداوند بود که شامل حالم میشد و بارها خواب آزادی میدیدم تا سیاهی خوابهای آشفته را به فراموشی بسپارم. بالاخره معجزه خداوند رقم خورد.
خانواده کوراوند حاضر شدند از قصاص من بگذرند و در نوزدهمین روز دیماه 1394 زندگی دوباره را به من هدیه کنند. آنقدر حس زیبایی بود که نمی توانم با کلمات توصیفش کنم. کاملا گیج بودم. وارد سالن ملاقات شدم و بعد از هفت سال پدرم را دیدم. در آن لحظه تنها خواسته ام این بود که بر سر مزار ایوب حاضر شوم و از او به خاطر این همه مهربانی تشکر کنم. این روزها تنها دغدغه حمید این است که تلاش کند تا در زندگی افقهای روشن تری را رقم بزند و کمک حال خانواده اش باشد.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
-
روی خط زندگی
-
عملیات کماندوها برای شاد کامی کودکان سرطانی
-
تولد نوزاد، ۴ ماه پس از مرگ مغزی مادر
-
عشیره قصاص می خواست؛ اما پدر...
