
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

حبیب حسینقلی زاده
تکنسین
اورژانس تبریز
گروه حوادث/ مرد مسن روی تخت کنار دیوار دراز کشیده بود. خانوادهاش دهان و پاهایش را با دستمالی بسته بودند و از ما گواهی فوت میخواستند اما...
تابستان 94 به مأموریتی در یکی از محلههای قدیمی تبریز اعزام شدیم. شاید بهدلیل حسی که بعد از آن مأموریت داشتم، لحظه به لحظه آن در ذهنم مانده است.
موضوع مأموریت؛ کاهش هشیاری بیماری مسن در یکی از کوچههای پر رفت و آمد و قدیمی شهر بود. با توجه به فوریت عملیات؛ بلافاصله با همکارم عباس جعفربگلو از پایگاه 209 به محل رفتیم. همانطور که انتظار داشتیم کوچه خیلی شلوغ بود. اما به محض ورود آمبولانس به کوچه، چند مرد هراسان به سمت ما دویدند. من سریع پیاده شدم. وقتی برای پیدا کردن جای پارک مناسب نبود. تصمیم گرفتیم آمبولانس را وسط کوچه بگذاریم که با وجود اصرار ما و بستگان بیمار، همسایهها مخالفت کردند و همکارم به ناچار خودروی امداد را از کوچه بیرون برد.من همراه با ساک دستیام دوان دوان به سمت ساختمان رفتم. وارد که شدیم چند پله و حیاط خلوت و دوباره چند پله دیگر تا اتاق بیمار راه بود. تمام مسیرهم پر بود از زنان و مردانی که بر سر و صورتشان میزدند و گریه میکردند.
به سرعت وارد اتاق شدم. مردی حدود 75 ساله روی تختی کنار دیوار درازکش بود. زنان و مردان زیادی هم دورش جمع شده و در حال سوگواری بودند. دهان و پای پیرمرد را بسته و تختش را به سمت قبله چرخانده بودند. مردی که کنارم بود گفت: «لطفاً گواهی فوتش را صادر کنید تا بتوانیم کارهای کفن و دفنش را زودتر انجام دهیم. نمیخواهیم جنازهاش خیلی روی زمین بماند. و...»وقتی داشتم توضیح میدادم که ما نمیتوانیم گواهی فوت صادر کنیم و حتماً پزشک بـــاید این کار را انجام دهد، تازه فهمیدم هیچ کس قبل از آمدن ما، پیرمرد را معاینه نکرده و اطرافیانش با قطع شدن علائم ظاهری حیاتی، دنبال گواهی فوت هستند. به همین خاطر سریع کنار تخت نشستم و به بررسی نبض و ضربان قلب بیمار پرداختم. امادر کمال تعجب فهمیدم بیمار نبض گردنی دارد. در میان اعتراض اطرافیان، دهان پیرمرد را بازکردم و درباره سوابق بیماریاش پرسیدم. براساس آنچه نزدیکان پیرمرد میگفتند او سابقه قند خون داشت.حدسم درست بود. سریع رگ گرفتم و قند خون پیرمرد را اندازهگیری کردم. بیست و دو!!!!!
باید هر طور بود نجاتش میدادم. از ویال گلوکز 50 درصد، 50 سی سی گلوکز به بیمار تزریق کردم و خوشبختانه پیرمرد بعد از تزریق، چند نفس عمیق کشید و به هوش آمد.جالب اینکه در تمام مدت این عملیات احیا، اطرافیان بیمار مدام اعتراض میکردند که چرا مزاحم میت میشوم. وقتی پیرمرد به هوش آمد و چشمانش را باز کرد، برخی میخندیدند و برخی از خوشحالی گریه میکردند؛ در همه این مدت هم همکارم به خاطر اعتراض همسایگان در حال پیدا کردن جای پارک بود!!!!
بهتر بود بیمار را به بیمارستان منتقل کنیم. منتظر شدم همکارم عباس هم برسد. وقتی او دوان دوان وارد شد با مشاهده گریهها و خندهها حسابی جا خورد. از حالتش خندهام گرفته بود که گفتم: «تعجب نکن. این گریهها و خندهها داستان دارد. سر فرصت برایت میگویم...»
بعد هم بیمار را به بیمارستان انتقال دادیم. و...

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

استاد محمد بلوری
دیگر پیر شده بود، مثل اسبش «خاتون» پا به پای هم پیر شده بودند. عمری دراز در میدانهای اسبدوانی ترکمن صحرا تاخته بودند اما اسب و سوار از آن همه مسابقه و تاختنهای دور میدان و غریو و فریاد تحسین تماشاگران چه نصیبشان شده بود؟ جز مدالهای برنجی که وقتی نگاهشان میکرد برق غرور در چشمهای تار و آب افتادهاش میدرخشید و صدای خفه سم اسبهای مسابقه و شیهه اسب پیرش خاتون در خاطرش جان میگرفت...
اجاق داشت دود میکرد و نسیم خنک شب از میان بوتههای وحشی بیابان میگذشت.
پیرمرد به فردا میاندیشید. به روز مسابقه بزرگمردان ترکمن. باید در جمع اسبها و سواران و در میان هیاهوی تماشاگران سوار بر خاتون دور میدان بتازد. سر برگرداند و به خاتون خیره ماند. اسب در تاریکی بیابان گردن خمانده بود و بوتهها را به نیش میکشید و گاه با تک سرفههایی سینهاش به خس خس میافتاد.
پیرمرد با نگرانی بلند شد، دستی به گردن خاتون انداخت، صورتش را به ناز به پوزه مرطوبش کشید و در چشمهای غمگین حیوان خیره شد.
-خاتون دردت به جونم، فردا مسابقه داریم زن!
انگشتان کبره بستهاش را توی پریشانی یال حیوان فرو برد در روشنی مهتاب دو لک سفیدی را میدید که روی مردمک چشمهای اسبش افتاده بود و روز به روز بزرگتر میشد.
-خاتون جان فردا باید تو میدان پرواز کنی و هر چه سوار و اسب هست در خاک پاهایت گم بشن. میفهمی خاتون؟
روی علفهای خیس از شبنم نشست و از بلندیها چشم به میدان خلوت مسابقه در پایین تپهها انداخت. دلشوره داشت. یادش آمد که باید قطره دوایی را که دامپزشک تجویز کرده در چشمهای خاتون بچکاند. دامپزشک برای چشمهای کم سوی خودش هم قطره نوشته بود و هر دو قطره چکان را توی خورجین کهنهاش گذاشته بود.
برای خرید آنها به جای پول یکی از مدالهای برنجی را از روی سینه فرنچاش کنده و روی پیشخوان دواخانهچی گذاشته و گفته بود:
-این باشد گرو پیش شما، بعد از مسابقه پولش را میارم و مدالم را میبرم.
و دواخانه چی با لبهای آویزان، مدال برنجی را توی کشوی میزش انداخته و گفته بود عیبی ندارد.
آخرین قطره را که در چشم اسبش چکاند، تک سبیل آویختهاش را به دندان کشید و به فکر ماند. یاد حرف دامپزشک افتاد که گفته بود:
-اگر چشمهای حیوان را عمل نکنی کور میشه زبان بسته، مثل چشمهای خودت پدر.
چشمهای هر دوی شما آب مروارید آورده. پیرمرد با انگشتان کبره بسته کاکل اسب را ناز کرد و به نجوا گفت:
-غصهنخور خاتون. جایزه را که ببریم خرج عمل چشمهای من و تو میکنم.
دست توی جیب گل و گشاد فرنچاش برد و اسکناسهایی را لمس کرد.
کمی هم پسانداز داریم. دلت قرص خاتون.
پیرمرد این پول را با یک هفته کار در شهر و روستا پسانداز کرده بود. روزهایی که خودش را به گاری بسته بود و بارکشی کرده بود ولی دلش نیامده بود از خاتون بارکشی کند. هنوز گردههای ناسورش از گزش تسمههای گاری درد سوزانی داشت.
***
روز مسابقه دور تا دور میدان مسابقه جمعیت موج می زد. تماشاگرانی از هر طرف سرک میکشیدند تا پیرمرد و خاتونش را ببینند. مردی از میان جمعیت او را به همراهانش نشان داد و گفت: آه... عمو مراد برگشت. اون پیرمرد را میبینید! چند سالی تو میدان مسابقات پیداش نبود اما اون سالها همیشه با اسبش خاتون تک تاز میدان بودن. هیچ اسب و سواری به گردشون نمیرسیدن.
-آه پس خاتون همون اسب کهر- آره. اما حالا دیگه هر دو تاشون پیر شدن شاید کسی روی اسبش شرطبندی نکنه.
***
از هر طرف تماشاگران با نگاه و لبخند ترحمآمیزی پیرمرد کوتاه قامتی را نشان هم میدادند که در ردیف سواران، با چهرهای استخوانی و ریش انبوه خاکستری روی اسبش خاتون کمر خم کرده بود و با هیجان انتظار آغاز مسابقه را میکشید. صدای شلیک گلولهای در فضای میدان پیچید و اسبها در هیاهوی تماشاگران از جا خیز برداشتند. خاک نرم میدان را به هوا تاراندند و طوفانی از غبار فضا را تیره کرد. ساق پاهای اسبها با ضرباهنگ تندی رقص جنونآمیزی را آغاز کردند و انگار نیزار خشکیدهای در هجوم طوفان موج انداخت.
تاختن بود. صدای خفه سم اسبها بر خاک، غریو پرهیجان آدمها و کپلها و گرده اسبها که خیس عرق میشد، هقهق سینه سواران بود و رقص ساق پاهای اسبها که مثل چوبهای بلندی با ضربان تندی انگار بر پوست قهوهای طبل زمین فرو کوفته میشد و فریادهای تبآلود تماشاگران هر دم اوج میگرفت. عمو مراد در هنگامه نعره سواران و صدای خفه سم اسبها تنها به خط پایان و جراحی چشمهای خاتونش میاندیشید.
-خاتون دردت به جانم خیز بردار، پرواز کن. غیرت داشته باش یک دور دیگر مانده.
سواری حالا شانه به شانه خدا مراد رسیده بود و اسب کهرش سینه به سینه و یال به یال خاتون میتاخت.
عمو مراد نعرهای کشید:های خاتون مراقب باش. حیوان با لرزش پرههای بینیاش بوی مرگ را حس کرد و به هراس افتاد. عمو مراد از ترس پنجه هایش را بر مهمیزها فشرد که انگار میخواست از روی زمین پرواز کند، اسب حریف باز خیز برداشته بود و سینه به سینه خاتون میتاخت. به چند قدمی خط پایان رسیده بودند. عمو مراد خطر مرگ را بو میکشید و پنجه پوتین کهنهاش داشت به نردههای حفاظ میدان میخورد و گاه کفلهای خیس دو اسب به هم میسایید. خاتون به تنگنا که افتاد در فشار شکم برآمده اسب حریف با چشمهای دریده از وحشت به تقلا افتاد تا از تنگنای مرگباری که گرفتارش شده بود نجات پیدا کند. عرق بر چشمهای کم سویش میپاشید و همه چیز را تار و کدر میدید خدا مراد تازیانهای بر گُردهاش فرو آورد و حیوان که در آن تنگنای مرگبار به تقلا افتاده بود با فشار سنگین سینه و کفل اسب حریف، در چند قدمی خط پایان به ناگاه سم پای راستش به نردههای چوبی حصار گرفت و با عمو مراد سینهکشان در خاک غلتید تماشاگران فریاد زنان میدیدند پیکر در هم شکسته پیرمرد در پای خط پایان بر زمین غلتید و در خاک و خون به رعشه مرگ افتاده است.خاتون که به پهلو بر خاک افتاده بود با پای شکسته تکانی خورد و با یک خیز از جا جست. آنگاه لنگ لنگان کنار پیکر خاکآلود و نیمه جان سوارش سر خم کرد و انگار منتظر ماند تا او بر پشتش بنشیند و چند لحظه بعد با پوزه مرطوبش تن سرد پیرمرد را بو کشید و آنگاه سر بلند کرد و شیهه غمناکش در فضای میدان پیچید.
در میان همهمهها، صدای غرولند چند تماشاگر بلند شد:
-بخشکی شانس.
-نگفتم سر اسب این پیرمرد شرط نبند.
***
تنگ غروب مردانی، تابوت پیرمرد را بر دوش گرفته بودند و میدان مسابقه را دور میزدند.
سه مدال برنجی روی شمد تابوت در پرتو پژمرده خـــورشید میدرخشیدند.خاتون با یال های پریشان بر پای تپهای در حاشیه میدان ایستاده بود و شیهه کشان در معبر باد بومی سوارش را می جست.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

گروه حوادث- شوهرم از وقتی مرا در رستوران با مردان غریبه دیده است، تصمیم گرفته طلاقم بدهد اما من زندگیام را دوست دارم و پشیمانم...
زن جوان ظاهر آراسته و صورت زیبایی داشت. نگاهش هنوز هم پشت پلکهای پف کرده و لایههای اشک، جذابیتش را از دست نداده بود. بغض سنگینی در گلویش بود و بریده بریده حرف میزد. لیوانی آب برای خودش ریخت و نفس عمیقی کشید و گفت: «همه چیز از 6 ماه پیش شروع شد. از بیکاری خسته شده بودم. هر روز از صبح تا شب که امیر سر کار میرفت تنها بودم و حسابی حوصلهام سر رفته بود. از طرفی امیر برای تأمین هزینهها خیلی تحت فشار بود و میخواستم هر طور شده کمکش کنم. وقتی موضوع را با او درمیان گذاشتم گفت: «اگر واقعاً دوستداری کار کنی من حرفی ندارم اما به خودت فشار نیاور...»
با شنیدن این حرف خیلی خوشحال بودم. مدتها بود به این موضوع فکر میکردم و وقتی رضایت امیر را گرفتم به خاطر علاقه و استعدادی که در آرایشگری داشتم در دورهای آموزشی ثبتنام کردم. همزمان هم در آرایشگاهها دنبال کار میگشتم. در همین رفت و آمدها با زنی به نام سوسن آشنا شدم.
او صاحب یک آرایشگاه زنانه بود که وقتی دورهام تمام شد قبول کرد وردستش شوم. آنقدر انرژی گرفته بودم که هر شب وقتی امیر میرسید تا ساعتها فقط من حرف میزدم و او با صبوری حرفهایم را گوش میداد و به نظر میرسید از شرایط راضی است.
سوسن مهربان بود و من پس از چند هفته آنقدر با او صمیمی شدم که دیگر کوچکترین مشکلاتم را هم با او در میان میگذاشتم و کم کم او از همه مسائل شخصی و خانوادگیام باخبر شد.
سوسن چند سال قبل از شوهرش جدا شده بود اما مردان زیادی اطرافش بودند و به قول خودش بعد از جدایی با آنها خوش میگذراند. چند باری دوستانش را جلوی آرایشگاه دیده بودم. آنها خیلی گرم و صمیمی بودند و طوری با من برخورد میکردند که انگار سالهاست مرا میشناسند. اوایل به این مسائل توجهی نداشتم البته از تعریف و تمجیدهایشان خوشم میآمد اما به روی خودم نمیآوردم. تا اینکه یک روز سوسن پیشنهاد کرد با دومرد که ازدوستانش بودند بیرون برویم. او به من گفت: «بچهها چند باری تو را دیدهاند و گفتهاند امروز تو را هم با خودم بیارم. زیاد طول نمیکشه. البته اصراری ندارم اما...» لحنش طوری بود که احساس کردم اگر «نه» بگویم او ذهنیتش درباره من عوض میشود و فکر میکند اُمل و ترسو هستم و به خودم اعتماد ندارم. اما ای کاش پایم شکسته بود و آن روز نرفته بودم....
اوایل همیشه با سوسن در جمع دوستانش حاضر میشدم اما کم کم آنها شمارهام را گرفتند و دیگر حتی به او نمیگفتم و خودم با آنها کافی شاپ، رستوران و... میرفتم و بدون فکر به عاقبت کارم، خوش میگذراندم.
یکی دو باری خواستم با امیردرباره آنها صحبت کنم اما ترسیدم او عصبانی شود و نگذارد سر کار بروم. شرایط طوری شده بود که دیگر از ترس اینکه حرفی از دهانم بپرد شبها کمتر حرف میزدم و مدام پای تلفن بودم.
امیر مشکوک شده بود اما باز هم چیزی نمیگفت. کم کم به رفت و آمدها عادت کرده و کافی شاپها و رستورانهای سطح بالای شهر پاتوقم شده بود.
هرگز فکر نمیکردم امیر متوجه چیزی شده باشد. اما او بدون اینکه بدانم همه رفتارهایم را زیرنظر داشت. زن جوان وقتی به اینجا رسید سکوت کرد. انگار آنچه میخواست بگوید برایش خیلی دردناک بود. گریه امانش نمیداد.
دقایقی فقط صدای هق هق گریه اش میآمد. کمی آرامتر که شد ادامه داد: «هنوز نمیتوانم در چشمان امیر نگاه کنم... فکر میکردم او از همه چیز بیخبر است اما.... یک روز در یکی از کافی شاپها با دوستان سوسن قرار داشتم. آنقدر با آنها صمیمی شده بودم که صدای قهقهههایم در فضای کافی شاپ میپیچید. ساعاتی آنجا بودیم اما خیلی دیر شده بود و باید به خانه برمیگشتم. در حال خنده و شوخی از کافی شاپ بیرون آمدیم و نزدیک خودروی مدل بالای دوست سوسن شدیم. اصلاً حواسم به دور و برم نبود اما تا خواستم سوار شوم کسی دستم را محکم گرفت و مرا عقب کشید. خشکم زده بود. امیر آنجا چه کار میکرد؟! دوستان سوسن وقتی فهمیدند او شوهرم است سریع سوار ماشین شدند و با سرعت از آنجا دور شدند.
من مانده بودم و امیر.... نگاهش سرد و پر از خشم بود. داغی سیلی محکمی که به صورتم زد را هنوز حس میکنم. صدایش از خشم میلرزید و با فریاد فروخوردهای گفت: «این طوری میخواستی کمک خرج زندگی باشی. تو از اعتماد من سوءاستفاده کردی. از صبح دنبالت بودم. هنوز نمیتوانم باور کنم که زن من با مردان غریبه...» و بعد رویش را از من برگرداند و گفت: «طلاقت میدهم تا به خوشگذرانیهایت برسی...»
آنقدر شرمنده بودم که نمیتوانستم حرفی بزنم. انگار آن سیلی مرا به خودم آورده بود. پشیمان شده بودم اما نمیدانستم چطور اشتباهم را جبران کنم. از آن روز شوم، امیر دیگر کلمهای حرف نزد. من هم جرأت حرف زدن نداشتم. هرگز فکر نمیکردم امیر تهدیدش به طلاق را عملی کند اما دیروز احضاریه دادگاه به دستم رسید.از وقتی احضاریه را گرفتم به هر دری زدم و از هر راهی که میتوانستم سعی کردم او را از طلاق منصرف کنم اما نشد. حالا فهمیدم چقدر خوشبخت بودم که امیر با آن سیلی و رفتار خشن مرا پیش از اینکه به فساد و رابطههای غیراخلاقی بیفتم نجاتم داد.
من زندگی و همسرم را بیشتر از گذشته دوست دارم. کمکم کنید زندگیام از هم نپاشد. از کارهایم پشیمانم. امیر را راضی کنید تا با من بماند...»
جلسه مشاوره
در این پرونده زن جوان پیش از هر کاری به قطع ارتباط با صاحب آرایشگاه توصیه شد و همسرش نیز با دعوتنامهای رسمی برای مشاوره حضوری به مرکز مشاوره پلیس اصفهان دعوت شد. این زن تحت آموزشهای ارتباطی قرار گرفت و متوجه شد که برای رفع مشکلات باید از متخصصان کمک بگیرد نه افرادی که به هر دلیلی با او رابطه نزدیک دارند.
ضرورت پایبندی به اصول اخلاقی
کارشناس مرکز مشاوره «آرامش» در این باره گفت: «زندگی خانوادگی معمای بسیار پیچیدهای است؛ معمایی که تناقضهای درونی، آن را پیچیدهتر و دشوارتر میکند، خانواده از یک طرف برای اعضای خود بهعنوان نهادی محدودکننده عمل کرده و از طرف دیگر مایه تهذیب نفس میشود و زمینه پایبندی اعضای خود را به اصول اخلاقی فراهم میآورد.
اصول پایداری و استحکام خانواده براساس اقدام متقابل، تفاهم و درک صحیح زن، شوهر و فرزندان نسبت به یکدیگر است که اگر به این مهم توجه نشود، افراد خانواده در برابر کوچکترین مشکلات مقاومت نکرده و باعث ایجاد تنش و تقابل درمحیط خانواده میشوند که این خود منجر به ازهم پاشیدن بنیان گرم و صمیمی خانواده شده و پیامد و اثرات جبرانناپذیری به دنبال دارد.
اعتماد بی جا به دیگران ممنوع
این کارشناس ادامه داد: «ورود زنان به دنیای کار برای تأمین نیازهای مالی و داشتن شغل، یکی از دلایل مهم برای پیچیدگی و گسترش روابط اجتماعی زنان است. اما در بیشتر مواقع ورود به دنیای بیرون نیاز به مهارت ارتباطی قوی دارد زیرا شناخت به مرور زمان شکل میگیرد و اگر این اتفاق بموقع و درست نیفتد، ممکن است افراد دچار آسیب شوند. اغلب اوقات، اعتماد کردنهای بدون بررسی کافی، مسأله ساز شده و مانند آنچه در این پرونده اتفاق افتاد، منجر به سقوط افراد میشود.
لزوم شناخت زوجین از نیازهای یکدیگر
به طور معمول زنان برای رسیدن به آرامش مشکلاتشان را با دیگران در میان میگذارند. آنان نیز سعی میکنند براساس تجاربشان به راهنمایی ومسأله گشایی بپردازند اما اگر طرف گفتوگو فردی باشد که سلامت اخلاق روانی و رفتاری ندارد، با هدایت غلط، مشکلات را بغرنجتر خواهد کرد. اولویت نیازهای زنان محبت، گفتوگو، صداقت و بیآلایشی، حمایت مالی و تعهد خانوادگی است که وقتی این نیازها در خانواده برطرف نشود زن در بیشتر مواقع به افراد دیگر پناه میبرد که در بسیاری موارد مشکلات فراوانی ایجاد میشود.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
-
مردهای که زنده شد!
-
خـــاتون
-
ویرانی زندگی خانوادگی در آرایشـــــــگاه
