
چند روایت از انسان هایی که در لحظه نیاز بدون آنکه آنها را بشناسیم به کمک می آیند
غریبههای آشنا که در بزنگاه زندگی سر میرسند
رقیه بهشتی
گاهی در زندگی با آدمهایی روبهرو میشویم که نشان میدهند زندگی هنوز زیباست. آدمهایی که در یک لحظه از راه میرسند، دست شما را میگیرند و نجاتتان میدهند. آدمهایی که به ما یاد میدهند چطور میتوان با انجام کاری کوچک، لبخندی را هدیه داد و دلی را شاد کرد. آدمهایی که مهربان بودن را یاد میدهند. در این گزارش با تعدادی از این افراد که مثل فرشتهای از راه میرسند و مشکل را حل میکنند آشنا میشویم.
گلهای مادر
در سوپرمارکت مواد غذایی بودیم که صندوقدار گفت 12 دلار دیگر باید بدهم. ناگهان، متوجه شدم دیگر پولی در جیب ندارم و باید چند تا از خوراکیها را کنار بگذارم. در آن لحظه، یکی از مشتریها اسکناسی 20 دلاری را به سمتم گرفت. به آن مرد گفتم: «لطفاً این کار را نکنید.» او گفت: «اجازه بدهید دلیل این کارم را توضیح بدهم. مادر من به خاطر درمان بیماری سرطان در بیمارستان بستری است. من هر روز به ملاقاتش میروم و برایش گل میبرم. امروز صبح که پیشش بودم، از دستم عصبانی شد و گفت چرا اینقدر پول صرف گل خریدن میکنم و کارم درست نیست. او گفت اگر میتوانم کار خیری با این پول هرچند ناچیز بکنم و سعی کنم دل کسی را شاد کنم. پس لطفاً دستم را رد نکنید. اینها گلهای مادرم هستند. لطفاً او را خوشحال کنید.»
دردسر جاگذاشتن کلید در خانه
وقتی از فروشگاه بیرون آمدم و سراغ ماشینم رفتم، متوجه شدم که کلید ماشین و موبایلم را داخل آن جا گذاشتهام. لحظهای مستأصل شدم و نمیدانستم باید چه کار کنم. نوجوانی با دوچرخهاش از کنارم رد شد و مرا در حالی که با عصبانیت به تایر ماشین لگد میزدم دید. او ایستاد و پرسید چه مشکلی پیش آمده و چرا این قدر عصبانی و ناراحت هستم؟ مشکل را برایش توضیح دادم و گفتم: «کلید یدکی در خانه است و حتی اگر بتوانم به همسرم زنگ بزنم، باز هم او نمیتواند اینجا بیاید، چون این تنها ماشین ماست.» او موبایلش را به من داد و گفت: «به همسرت زنگ بزن و بگو من میآیم تا کلید را تحویل بگیرم. فقط 11 کیلومتر باید رکاب بزنم. نگران نباشید.» یک ساعت بعد، او با کلید یدکی برگشت.
خواستم به او پول بدهم، اما خودداری کرد و گفت: «فکر کن کمکم کردی تا ورزش کنم. کار خاصی نکردم.» بعد هم مثل قهرمانان فیلمهای وسترن در غروب خورشید دور شد و رفت.
همه مهربان بودند
در صف یک فست فودی ایستاده بودیم. دو آتشنشان هم در صف بودند. ناگهان، آژیر ماشین آتشنشانی که بیرون مغازه قرار داشت بلند شد و آنها بسرعت رفتند تا به محل حادثه برسند. ناگهان، زن و شوهری که همان لحظه سفارششان را گرفته بودند، غذایشان را به آتشنشانها دادند و خودشان دوباره در صف ایستادند تا باز سفارش دهند. صاحب مغازه با دیدن این صحنه جذاب تصمیم گرفت این زن و شوهر را میهمان کند و از آنها پول نگیرد. برای یک لحظه، حال همه مشتریهای داخل مغازه خوب شد و همه لبخند زدند.
عطر مادر
در فروشگاهی که کار میکنم با زنی روبهرو شدم که بوی آشنایی میداد. از او پرسیدم از چه عطری استفاده کردهاید و او هم اسم عطر را گفت. با گفتن اسم عطر به خاطرات دوران کودکی و جوانی پرتاب شدم. به یاد کریسمسی افتادم که مادرم از همین عطر به من هدیه داده بود. مادری که حالا دیگر در این جهان نبود. همین خاطرات باعث شد تا به گفتوگو با آن زن بنشینم و کمی با هم صحبت کنیم. بعد، آن زن خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت بعد، او با جعبهای در دست برگشت و آن را به من داد. وقتی در جعبه را باز کردم با یک شیشه از همان عطر معروف رو به رو شدم. نمیدانستم چه بگویم. یادم نمیآید اول کدام از ما گریه کردیم. هیچ گاه آن روز را فراموش نمیکنم.
ماشین عبوری
من و دوستم در جادهای رانندگی میکردیم که تصادف کوچکی کرده و گوشه جاده توقف کردیم. ناگهان، ماشینی ایستاد و خانوادهای با عجله سراغمان آمدند. آنها ما را به بیمارستان بردند و همان جا منتظر ماندند تا ترخیص شدیم. بعد هم ما را به خانه بردند و برایمان غذا درست کردند و مطمئن شدند حالمان خوب است. بعد که خیالشان راحت شد، خداحافظی کرده و رفتند. موضوع جالب این بود آنها در حال رفتن به تعطیلات بودند و به خاطر ما از خیر سفر گذشتند. تا آخر عمرم، این فرشتههای آسمانی را فراموش نمیکنم.
پرندههای نجات
چهارماهه باردار بودم که پزشکان اطلاع دادند قلب جنین نمیزند و او دیگر زنده نیست. همان جا فرو ریختم و نابود شدم. زندگی برای من تمام شده بود. نمیدانستم چکار کنم. من معلم ابتدایی هستم و سر و کارم با بچههاست.
نمیدانستم چه جوری باید سر کار برگردم. نمیدانستم اصلاً میتوانم ادامه بدهم یا نه.
بعد از یک ماه استراحت در خانه به مدرسه برگشتم. وارد کلاس درس شدم. چراغها خاموش و کلاس خالی بود. همین که چراغ را روشن کردم، با صد پروانه کاغذی روی سقف روبهرو شدم که روی هر کدام جملهای نوشته شده بود: «ما دوستت داریم خانم معلم.» «تسلیم نشو.» «با قدرت جلو برو.» «خدا را فراموش نکن.» و «ادامه بده، زندگی زیباست.». شوکه شده بودم. این دقیقاً همان چیزی بود که نیاز داشتم. بچههای کلاس با کمک دانشآموزان دیگر این کار را انجام داده بودند. آنها دوباره مرا به زندگی برگرداندند.
نان داغ
روزی قبل از کار به فروشگاهی رفتم و نان پنیری داغ خریدم. آنقدر گرم بود و عطر خوشی داشت که دلم میخواست یکدفعه آن را قورت بدهم. همین که پا را از فروشگاه بیرون گذاشتم با پیرمرد کارتنخوابی در ایستگاه اتوبوس روبهرو شدم که غمگین آنجا نشسته بود. میدانستم اگر این نان پنیری گرم را در این روز سرد به او بدهم، خیلی خوشحال میشود. به خودم گفتم شاید روزها باشد که خوراکی گرمی نخورده باشد. سراغش رفتم و نان پنیری را با خوشحالی به او دادم. پیرمرد خیلی خوشحال شد و چشمهایش برق زد. ناگهان، یک زن مرا صدا زد و نیمی از نان پنیری خودش را بهم داد. او مرا دیده بود و چنین تصمیمی گرفته بود. همان لحظه به خودم گفتم ما آدمها حواسمان به همدیگر هست و مراقب هم هستیم.
لباسی برای مادربزرگ
از مقابل لباسفروشی میگذشتم که با پیراهنی روبهرو شدم که میدانستم مادربزرگم عاشقش میشود. داخل مغازه شدم تا آن را برای مادربزرگ بخرم، اما متوجه شدم که پولم کافی نیست. به فروشنده گفتم: «میتوانید این لباس را برایم نگه دارید تا بروم و پول بیاورم؟» مشتری دیگری گفت: «خانم، میشود من پول این لباس را پرداخت کنم؟» گفتم: «اصلاً امکان ندارد. چرا باید پول چنین لباسی را بدهید؟» او گفت: «خواهش میکنم. میدانید، من سه سال تمام بیخانمان بودم و در خیابانها میخوابیدم. اگر آدمهای غریبه مهربان دست مرا نمیگرفتند و به زندگی برنمیگرداندند، معلوم نبود چه بلایی سرم میآید. حالا زندگی خودم را دارم. برای همین، تصمیم گرفتم تا جایی که میتوانم به آدمهایی که نمیشناسم کمک کنم. پس لطفاً اجازه بدهید.» او پول لباس را پرداخت کرد و با مهربانی مرا در آغوش گرفت. آن زن روح بزرگی داشت. هر روز برای سلامتیاش دعا میکنم و امیدوارم زندگی خوبی داشته باشد و به آدمهای غریبه زیادی کمک کند.
نیم نگاه
زندگی سربالایی و سرپایینی های بسیاری دارد. در این تلاطم زندگی گاهی انسان هایی در جایی که به وجود آنها نیاز پیدا می کنیم سر می رسند و دست ما را می گیرند. کسانی که با وجود آنکه غریبه هستند اما از هر آشنایی بیشتر ما را از مشکلات نجات می دهند. انسان بودن خصلت این غریبه ها است . غریبه هایی که در کنار آنها هیچگاه احساس غربت نمی کنیم.
رویا پروینی
خدا فرشتهای را برای نجات تالیا فرستاد. این توصیفی است که والدین این دختر درباره پرستاری بهکار میبرند که با اهدای بخشی از کبد خود به فرزندشان، او را از مرگ حتمی نجات داده است. فرشتهای که حضورش تا آخر عمر با تالیا خواهد بود. خانوادهای از شهر نیوجرسی در امریکا، پرستار فرزندشان را فرشتهای میدانند که از سوی خداوند برای نجات دخترشان فرستاده شده است. او بخشی از کبد خود را برای نجات جان این دختر اهدا کرد.
بر اساس گزارش شبکه خبری سی بیاس، تالیای 16 ماهه پس از پیوند کبد به خانه برگشت تا دوران نقاهت خود را سپری کرده و به حالت عادی برگردد.
جورج روسکو پدر این کودک به خبرنگار سی بیاس میگوید: «وقتی تالیا 12 ماهه بود، پزشکان تشخیص دادند که به انسداد مجاری صفراوی مبتلاست. سالانه 200 کودک با این بیماری متولد میشوند. این بیماری باعث میشود تا صفرا در کبد بیمار گرفتار شده و مشکلات عدیدهای را برای کبد فرد ایجاد کند. در نهایت، کبد از کار افتاده و بیمار جانش را از دست میدهد. آن لحظه، وحشت همه وجودمان را فرا گرفت. نمیدانستیم چکار کنیم، فقط میدانستیم تالیا به پیوند کبد نیاز دارد. خسته و درمانده منتظر فرشتهای بودیم که از راه برسد و جان دختر کوچکمان را نجات بدهد. روزهایی که به سختی و با نگرانی زیاد سپری میشد.»بعد از مدتی، چیزی کاملاً غیرمنتظره اتفاق افتاد. در تابستان، آنها پرستاری را برای نگهداری از تالیا استخدام کردند. سه هفته از حضور این پرستار نگذشته بود که او به آنها خبر داد میخواهد بخشی از کبدش را به تالیا اهدا کند. پدر و مادر دختر بیمار از این پیشنهاد شوکه شدند.
کریستین مایل پرستار 22 ساله به خبرنگار ما میگوید: «تلاش من برای نجات جان این دختر کوچک، کار خیلی بزرگی نبود. فقط باید بخش کوچکی از بدنم را به او اهدا میکردم تا سالهای زیبای زندگیاش را پشت سر بگذارد. برای همین تصمیم گرفتم این کار را کنم و بسرعت سراغ پدر و مادر تالیا رفتم تا تصمیمم را به اطلاعشان برسانم.»
پدر تالیا میگوید: «به او گفتم جدی میگویی؟ شوخی نیست؟ واقعاً میخواهی این کار را بکنی؟ این کار خیلی بزرگ و تصمیم خیلی مهمی است. مطمئنی؟»
«مایل» آزمایشهای متعدد و جلسات بررسی و ارزیابی روانی مختلفی را پشت سر گذاشت تا آماده عمل پیوند شود. او همه این کارها را به خاطر دختر کوچولویی کرد که قلب او را بسرعت ربوده بود. مادر مایل با شنیدن این خبر اصلاً تعجب نکرد. «کریستین قلب بزرگ و بسیار مهربانی دارد. خوشحالم که زندگی دیگران برایش اهمیت دارد. او انسان بخشندهای است و چنین کاری به او آرامش میدهد. خوشحالم که چنین روح بلندی دارد.»
عمل جراحی در بیمارستان انجام شد و پزشکان از نتیجه کار بسیار راضی بودند. خبری که همه را خوشحال کرد.
کریستین گفت: «هر دو با هم وارد اتاق عمل شدیم و سرحال بیرون آمدیم. وقتی جراحان از اتاق بیرون رفتند، همان جا گریه کردم.»
او چند روز پیش توانست به ملاقات تالیا برود و او را از نزدیک ببیند. با دیدن آن دختر کوچک و لبخندی که به او هدیه داد، کریستین همه درد و رنجش را فراموش کرد.
کریستین میگوید: «دقیقاً میدانم چرا این کار را کردم و مطمئنم اگر دوباره در چنین موقعیتی قرار بگیرم، باز هم همین کار را خواهم کرد.»
پدر تالیا میگوید: «تا آخر عمرم مدیون کریستین هستیم. او جان تالیا را نجات داد. او فرشته نجات دخترمان است و ما هرگز کار بزرگ او را فراموش نخواهیم کرد.»
کریستین امیدوار است با این کار بتواند آدمهای مختلفی را در سراسر جهان ترغیب کند تا به پیوند اعضا مثبت نگاه کنند و بدانند میتوانند با این کار زندگی آدمهای زیادی را نجات بدهند و لبخند را روی لبهایشان بنشانند.