ما علاقه زیادی داریم که با وسایل اطراف محل زندگی خودمان بازی کنیم. یکی از چیزهایی که خیلی از بازی کردن با آن خوشمان میآید، خاک است. شاید پدر و مادرها فکر کنند خاک ما را مریض میکند و به همین خاطر نگذارند ما خاکبازی کنیم. آنها نظرهای مختلفی در این باره دارند. بعضیهایشان فکر میکنند ما دچار حساسیت و بیماری میشویم و بعضی برعکس، به نظرشان اینجوری بدن ما مقاومتر میشود. پدر و مادرها میتوانند به ما یاد بدهند که موقع خاک بازی، دستمان را به دهان یا چشممان نزنیم و بعد از بازی هم دستهایمان را با آب و صابون بشوییم. اینجوری هم میتوانیم بازی مورد علاقهمان را انجام دهیم و هم بیمار نشویم. حالا مسأله این است که اصلاً از کجا خاک پیدا کنیم. بله، خیلی از ما توی مجتمعهای آپارتمانی زندگی میکنیم که ممکن است حتی یک حیاط کوچک هم نداشته باشند، چه برسد به اینکه فضای سبزی اطراف آن باشد. خب، باید از پدر و مادرها بخواهیم گاهی ما را به طبیعت ببرند. آنجا میتوانیم به بازیهای مورد علاقهمان برسیم. شاید فکر کنید با وجود تبلت و بازیهای رایانهای، ما دیگر علاقهای به بازیهایی مثل توپ بازی و خاک بازی نداریم. اگر نظرتان این است، میتوانید امتحان کنید. شاید شما خودتان هیچ وقت به ما فرصت بازی در طبیعت را نمیدهید.
نوشتن را دوست دارید؟ تا به حال داستان نوشتهاید؟ دلتان میخواهد نوشتهتان در روزنامه چاپ شود؟ اگر اینطور است، میتوانید برای ما بنویسید. از هرچه دلتان میخواهد. میتوانید از خانه، محله و شهر خودتان بنویسید. از مدرسه، پارک، دوستان و بازیهایتان. از آرزوهایتان برایمان بنویسید. میتوانید داستانهای تخیلی یا واقعی بنویسید. نوشتههایتان را همراه با یک عکس از خودتان برای ما به آدرس روزنامه بفرستید تا آنها را با اسم خودتان در این صفحه چاپ کنیم.
«خرس کوچولو با سرعت روی سقف ایستگاه قطبی رفت. آنجا دریچهای بود که بوی خوبی از آن بالا میآمد. خرس کوچولو صدای عجیبی از توی ایستگاه شنید. نرده روی دریچه را برداشت و کنار گذاشت تا از نزدیک توی ایستگاه را ببینند، اما چیزی دیده نمیشد. توی دریچه خم شد و ناگهان...»
این بخشی از کتاب «خرس کوچولوی قطبی و خرگوش شجاع» است. این کتاب، داستان خرسی قطبی را روایت میکند که در یک اتفاق، جان خرگوش کوچکی را نجات میدهد. خرس و خرگوش حالا دوستهای هم محسوب میشوند اما بعد از آن حوادثی برای آنها اتفاق میافتد. نویسنده کتاب «هانس دُببر» است که در این کتاب به طرح مسأله دوستی و شرایط آن برای مخاطبان ۶ تا ۹ سال میپردازد و «منصور کدیور» هم آن را ترجمه کرده است.
«خرس کوچولوی قطبی و خرگوش شجاع» در ۲۸ صفحه از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بازنشر شده است.
آریامهر بزرگ نیا- 9 ساله/ یک روز معلم زبل و خپل که لاکپشت هستند، به آنها گفته بود:«فردا به اردو میرویم. اردوی ما همان شهربازی است.» تمام بچهها یکصدا گفتند:«آآآآآخ جاااان.» ولی زبل گفت:«نمیشود بهجای شهربازی به موزه بریم؟ آخه من هرچی کابوس میبینم از شهربازی است.» آن شب زبل خواب دید که به اردو رفته و وسایل شهربازی به آدمهای آهنی وحشتناک تبدیل شدهاند. آن روز زبل همهاش میگفت:«امروز روز کابوسهای من خواهد شد.» روز بعد همه سوار سرویس مدرسه شدند. آن روز معلم بچهها به آنها یاد داده بود که کپسول آتشنشانی درست کنند. ناگهان زنگ مدرسه به صدا درآمد. آنها از کلاس بیرون رفتند و سوار اتوبوس مدرسه شدند. آنها بعد از یک ربع به شهربازی رسیدند اما تا درِ شهربازی را باز کردند، دیدند که همه جا آتش گرفته. همه بدو بدو پا به فرار گذاشتند. اما زبل بلد بود کپسول آتشنشانی درست کند و بچههای دیگر بلد نبودند چون زمانی که معلم داشت به آنها درس میداد، اصلاً به حرف معلم گوش نمیدادند. او با کپسولی که درست کرد، آتش را خاموش کرد. همه گفتند:«قهرمان زبل، قهرمان زبل.»
داستان بازیافت
من اولش این شکلی نبودم. حالا که شما دارید من را میبینید، شاید داستانم کمی به نظرتان عجیب برسد. شاید حتی آن را باور نکنید، اما من واقعیت را برای شما تعریف میکنم. الان همانطور که میبینید من یک جفت دمپایی دخترانه صورتی کوچک هستم. انصافاً هم دمپایی راحتی هستم. این را میتوانید از نرگس بپرسید. نرگس کیست؟ نرگس همان دختری است که حالا من را میپوشد. یک روز که کنار بقیه دمپاییها در مغازه نشسته بودم، مادرش آمد و من را از بین همه انتخاب کرد و خرید و به خانه برد. از آن به بعد من دمپایی نرگس شدم. اما قسم میخورم هیچکدامتان باور نمیکنید یک روز من عروسک یک دختربچه دیگر بودهام. میخندید؟ دارید توی دلتان میگویید عجب خالیبندی هستی تو! اما من راستش را میگویم. من اول اولش عروسک بودم، یک عروسک پلاستیکی با موهای بلند قهوهای. من عروسک شیما بودم. شیما دختر کوچولویی بود که شب تولدش من را از خالهاش هدیه گرفته بود. شیما من را خیلی دوست داشت. چند سالی پیش شیما بودم. دیگر موهای قشنگم خراب شده بود و حسابی هم کهنه شده بودم. شیما هم بزرگتر شده بود و دیگر علاقهای نداشت با من بازی کند. یک روز فهمیدم دیگر جای من آنجا نیست. مادر شیما من را همراه با وسایل اضافی دیگر کنار سطل زباله گذاشت. خیلی غصه خوردم. بعد از آن دیگر نفهمیدم چه شد اما چشم باز کردم و دیدم در کارخانه بازیافت هستم. کنار بقیه مواد پلاستیکی بازیافت شدم و به این شکل درآمدم؛ یک دمپایی. راستش را بخواهید، اولش کمی توی ذوقم خورد. پیش خودم گفتم عروسک کجا و دمپایی کجا؟ اما بعد بهنظرم آمد که اینجوری هم خوب است. همین که باز میتوانم با بچهای دوست باشم، راضیام میکند. باید خوشحال باشم که از اول یک عروسک قابل بازیافت بودهام که به محیط زیست آسیب نمیرساند. کسی چه میداند، شاید یک روز به شیء دیگری تبدیل شوم.
مریم طالشی
آیناز دختر دایی فاطمه است. آنها با هم خیلی دوست هستند اما مکان زندگیشان با هم خیلی فاصله دارد. آیناز در چابهار زندگی میکند و فاطمه در استان گلستان. خانواده فاطمه هم اهل چابهار هستند و خیلی وقت پیش، قبل از اینکه فاطمه به دنیا بیاید، به گلستان مهاجرت کردهاند. بنابراین دو فامیل از هم دور افتادهاند و فقط گاهی به هم سر میزنند. به کسانی که مثل خانواده فاطمه مهاجرت کردهاند، مهاجر گفته میشود. مهاجر کسی است که برای زندگی بهتر، از شهر یا کشور خود به شهر یا کشوری دیگر میرود. حالا ممکن است برایتان سؤال پیش بیاید که چرا خانواده فاطمه از چابهار مهاجرت کردهاند. یک دلیل مهمش خشکسالی بوده. پدربزرگ فاطمه کشاورزی میکرده اما به خاطر خشکسالی و بیآبی، زمینهایش خشک شدند و مجبور شد همراه چندتا از بچههایش به گلستان مهاجرت کند. گلستان یکی از استانهای شمالی است و به لحاظ بارندگی وضعیتش از استان سیستان و بلوچستان که محل زندگی خانواده فاطمه بود، بهتر است.
خانواده آیناز اما هنوز در چابهار زندگی میکنند چون پدر آیناز شغلش جوری نیست که با خشکسالی رابطه مستقیم داشته باشد. البته خشکسالی شرایط زندگی را به هرحال خیلی سخت میکند و شاید روزی آنجا حتی یک قطره آب پیدا نشود و همه مردم مجبور به مهاجرت شوند. آیناز لباسهای محلی میپوشد و گاهی هم برای فاطمه چنین لباسهایی با خود سوغات میآورد. لباس محلی، جزئی از فرهنگ مردم هر منطقه است و آنها با پوشیدنش نشان میدهند مال کدام شهر یا استان هستند. فاطمه و آیناز آرزو دارند روزی کنار هم زندگی کنند. کاش هیچوقت کسی مجبور به مهاجرت نشود.
چند وقت پیش، درست نمیدانم کی، کجا و چه ساعتی، پیامی به مردی رسید که با این جمله شروع میشد: «سه، دو، یک. صدای ما را از ماه میشنوید.»
درباره نحوه رسیدن آن پیام چیزی نمیدانست، البته نه اینکه نداند، به کل فراموش کرده بود، فقط یک سری چیزهای کلی و صد البته محو در ذهنش بود.
شاید نامهای به او رسیده بود اما خودش میگفت صدایی شنیده است.
یعنی صدا را از تلفن شنیده؟!
بعید میدانم؛ ماه که تلفن ندارد. مگر میشود از ماه تا زمین را کابلکشی کرد؟ حتی اگر با استفاده از ماهواره و اینترنت هم این تماس برقرار شده باشد باز یک جای کار میلنگد، روی زمین هزار جور قطع و وصلی و فیلترینگ و غیره داریم چه برسد به فاصله دو جرم آسمانی. اصلاً فرض کنیم که تلفن داشته باشد، قطعاً هزینه سنگینی برای ارتباط با زمین خواهد داشت. از بحث نحوه تماس که بگذریم، پیام آنها مهمتر از نحوه رسیدن آن است.
پیام آنها از خط اول بدین شرح است: «سه، دو، یک؛ صدای ما را از ماه میشنوید، سلام هم کهکشانی (یا شاید هم هممنظومهای)، طبق دانستههای ما، عملیاتی در زمین تنها بهدست تو عملی خواهد شد.»
مرد اوایل فکرهای تخیلی میکرد، مثل نابودی زمین و از این دست چرندیات که متعلق به فیلمهای علمی- تخیلی معمولاً ساخت هند یا ایالات متحده است، اما قضیه اینطور نبود.
عملیات بدین شرح بود:
«تو باید فردی را در زمین پیدا کنی و برای اینکه فرد مورد نظر ما را پیدا کنی، باید به کارهایی که گفته میشود عمل کنی.
اولین کار یا خواسته ما این است که به منطقه ... (که قصد نداریم مکانش را بدانید) بروی که ما آن را منطقه ایکس-X- مینامیم. دستورالعملهای بعدی در آن مکان به تو اعلام خواهد شد. به امید دیدار شما، هم کهکشانی (یا هممنظومهای) گرامی در مکان مقرر.»
مرد چند ساعتی در فکر فرو میرود.
«اگر نروم چه؟ اصلاً کسی که قرار است او را پیدا کنم چه کسی است؟!»
بالاخره بلند میشود و با جمع کردن کمی وسایل به مکان مقرر میرود.
به بیابانی وسیع، بدون حتی یک قطره آب و گیاه میرسد. نه ماری نه آفتاب پرستی و نه هیچ جنبنده دیگری.
بعد از مدتی، معلوم نیست از کدام طرف، انگار یکهو از غیب چند نفر جلو او ظاهر میشوند، سفینهای به شکل مکعب مستطیل که در نوری سبز احاطه شده است بالای سر او میایستد و چند نفر دیگر به آن جمع اضافه میشوند.
جلو میآیند.
-پس برای عملیات آمادهای!
«چه عملیاتی؟ من هنوز از آن اطلاعی ندارم!»
-بزودی مطلع میشوی، کار سختی نیست! باید یک نفر را پیدا کنی!
و بعد عکسی را به او نشان میدهند.
-این مرد را میشناسی؟
«نمیدانم، به گمانم آشناست.»
-باید این مرد را پیدا کنی.
«چه چیزی نصیب من میشود؟»
-چیزی که زندگیات را تغییر خواهد داد! تا به حال به خودت فکر کردی؟
«برای چه باید فکر کنم؟ گهگاهی اما بله، به فکر خودم میافتم و در فکر فرو میروم! اصلاً شما خودتان را معرفی نکردید!»
- میتوانی اسممان را بگذاری«از ماه آمدگان»
ادامه دارد...