حسین خانی: سخت است تصمیم بگیری هر سال دو ماه از زندگیات را صرف اموری کنی که از نظر مادی هیچ عایدیای برایت نداشته باشد بخصوص اینکه میدانی و میتوانی در همان زمان در کشور خود درآمد داشته باشی، به مکانی دور از خانه و خانواده و مطب سفر کنی و به میان انسانهایی بروی که با آنچه تاکنون مشاهده و تجربه کردهای از بسیاری جهات متفاوت است؛ در میان انسانهایی که هر لحظهاش هم به لحاظ خطرات امنیتی و هم به لحاظ شیوع انواع بیماریها جسم و جان خود را در آسیب و صدمه میبینی. اصلاً از همه اینها بگذریم همین که شب و روزت در همین دو ماه فقط همراهی و همدردی با غم و غصه و درد و رنج مردمی است که با احساس نیاز به تو مینگرند و تو را از سوز وجود میخوانند چنان میشوی که گویا تو هم از غصه آنها داری آب میشوی.
شاید علتش آن باشد که انسانهایی بخصوص پزشکانی بوعلی سینا گونه، زندگی را از دریچهای و زاویهای دیگر مینگرند که ما نمیدانیم. واژه زندگی برای آنها فقط خود زیستن نیست، آنها افقهایی را در زندگی خود و دیگران هدف قرار میدهند که شاید ما قادر به درک آن نباشیم
دکتر «سیدناصر عمادی» در روستای «چاشم» در شهرستان قائمشهر و سوادکوه به دنیا آمد. سید پزشک بدون مرز ایرانی، متخصص پوست و عضو هیأت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران و از مجروحان شیمیایی حملات عراق به ایران است. انسانیت از دیدگاه این پزشک 48 ساله یعنی گرفتن دست دردمند ناتوان در هر نقطه از جهان.با او دفتر سالها خدمت به مردم ایران و مردم کشورهای کنیا، تانزانیا، سومالی، غنا، نیجریه، بروندی، آفریقای جنوبی، زیمبابوه و افغانستان را ورق زدیم.
آرزوی دوران کودکی
به کودکیها که فکر میکند با لبخند میگوید: همیشه از کودکی وقتی سؤال میکنند میخواهید چه کاره شوید، همه میگویند دکتر یا مهندس ولی من دوست داشتم پزشک شوم؛ پزشکی که با مردم همنشین باشد و همراه. زندگی من در یک دوران خیلی سخت بود، سخت به جهت به اینکه در فضایی بودم که خیلی دشوار بود. میگویند اگر انسان در محیط سختی ساخته شود سپس به آن عادت کند دیگر آن محیط سخت نیست. اگر از من سؤال کنند اولین شغل تو چه بود، با افتخار میگویم اولین شغل من چوپانی بود. ما دامداری داشتیم وپدرم 400 رأس گوسفند داشت. در تابستان دوران راهنمایی و دبیرستان گوسفندان را جمع میکردیم و به یک منطقه ییلاقی میبردیم که چراگاههای آن سرسبزتر بود. در آن منطقه یک هفته فقط با اندک آذوقهای که داشتیم میماندیم و بعد بر میگشتیم محل اصلی خودمان که به آن «خیل» میگویند و پس از گرفتن آذوقه و دوباره یک هفته به منطقه دیگری میرفتیم. بردن 400 رأس گوسفند و رمه به جنگل و کوهستان توسط دو نوجوان کار بسیار سختی بود و از آن زمان من به کار سخت عادت کردم. چون با همه حوادث طبیعی و مشکلات روزگار مواجه میشدم و میبایست به تنهایی به حل آن تلاش میکردم.
وی ادامه داد: بعد از اخذ دیپلم مدتی را در جبههها به عنوان بسیجی و مدتی بعد هم به سربازی رفتم و حتی بعد از سربازی هم مدتی درجبهه بودم. سال 67 رشته پزشکی دانشکده پزشکی بابل قبول شدم. چون شش ماه تا شروع دانشگاه فاصله بود تصمیم گرفتم به جبهه بروم. جمعاً 11 ماه جبهه بودم. بعد از عملیات فاو به جبهه رسیدیم و درست همان زمانی بود که دشمن پاتک زیادی میزد تا فاو را پس بگیرد. سال 66 نیز درمنطقه غرب کشور در پیرانشهر و حاج عمران بودم. 18 شهریور سال 66 عراق منطقه را بمباران کرد و از ناحیه سر و گوش مجروح شدم. البته در فاو هم شیمیایی شده بودم ولی به حدی نبود که مرا اذیت کند و بعداً گفتند اثر شیمیایی در پوست و ریه است. مجروح شدن سال 66 باعث شد در بیمارستان بستری شوم، ابتدا مرا به بیمارستان امام خمینی نقده سپس به تهران اعزام کردند.
بهمن 67 تحصیلات دانشگاه را آغاز کردم و سال 73 در طب عمومی فارغ التحصیل شدم. ازسال 73 تا 79 به عنوان پزشک عمومی در بخش اورژانس بیمارستان رازی قائمشهر مشغول فعالیت شدم و سال 79 در رشته پوست دانشگاه تهران پذیرفته شدم.وی در پاسخ به این سؤال که چرا رشته تخصصیاش را پوست انتخاب کرده اظهار میکند: زمانی که جبهه بودم با رزمندههایی که شیمیایی شده بودند مواجه شدم. در محور حاج عمران دشمن حمله شیمیایی کرده بود.
عده زیادی از رزمندهها شهید شده بودند و عده زیادی هم بدنشان تاول زده بود، تعدادی از آنها را به پشت خط منتقل کردیم. همیشه دلم میسوخت و با خود میگفتم چه زمانی تاول بدن آنها خوب میشود. بعدها با خیلی از آنها دوست شدم و به من مراجعه میکردند و میگفتند هنوز هم پوست آنها خارش دارد. تا آن زمان تحقیقات علمی روی مشکلات پوستی جانبازان شیمیایی انجام نشده بود و این انگیزه شد تا با نگاه علمی وارد این شاخه شوم. پایاننامه من هم درباره عارضه پوستی جانبازان شیمیایی بود و بیشترین مقاله علمی در کشور و در دنیا در رابطه با مشکلات پوستی جانبازان شیمیایی را نوشتهام. مقالات من در امریکا به عنوان یک مرجع و سند علمی در دادگاه لاهه در دفاع از جانبازان شیمیایی مورد استفاده قرار گرفته است.
دو بار در کنگرههای علمی برای جانبازان شیمیایی در امریکا حضور داشته و سخنرانی کردهام. در کنگرههای سالهای 2009 و 2010، در کنگرههای مربوط به جانبازان شیمیایی در فرانسه و آلمان و سوییس سخنرانی کردم. میخواستیم به همه نشان دهیم با گذشت 30 سال از جنگ هنوز عارضه جانبازان شیمیایی باقی است و مواد شیمیایی چه آسیب بزرگی بر آنها وارد کرده است. واقعیت این است که امروز تمام جزئیات و مشکلات جانبازان شیمیایی کشور را خوب میدانم، باید که جمله جان شویم تا لایق جانان شویم.
سال 83 که فارغالتحصیل شدم هیچ وقت به فکر راهاندازی مطب نبودم. همان سال برای گذراندن ضریب کار تخصصی، وزارتخانه بهداشت و درمان پزشکان را به شهرهای مختلف کشور اعزام میکرد. به من گفتند شما جانباز، رزمنده و متأهل هستید و میتوانید در استان خودتان مازندران یا تهران خدمت کنید. سال 82 در بم زلزله آمده بود و تعدادی از بیماران پوستی این شهر را به بیمارستان رازی منتقل کرده بودند. بیماری سالک در آنجا شایع شده بود و تعدادی از آنها نیز به خاطر ریزش آوار آسیبهای پوستی دیده بودند.
با خود گفتم اگر خدا به من توفیق داد دوران کار تخصصیام را در بم میگذرانم. به همین خاطر در پاسخ اینکه میتوانم در تهران یا مازندران باشم، گفتم هر جای ایران به من نیاز است خدمت میکنم. به آنها گفتم در مازندران دکتر پوست زیاد است. مسئول تقسیم به من گفت فردا صبح بیایید. فردا صبح هم به من گفتند اگرهنوز پای حرف خودت هستی با حکم سه ماهه به بم بروید و بعد از سه ماه اگر نتوانستید ادامه بدهید، برگردید. آن زمان مردم بم هنوز در کانکس زندگی میکردند. آنها در شرایط سختی بودند و هیچ متخصص پوست در این شهر ویران شده نبود. زمانی که به بم رفتم متأهل بودم و دو فرزند داشتم که در قائمشهر بودند. روزی که حکم مأموریت را گرفتم به قائمشهر بازگشتم تا با خانوادهام خداحافظی کنم. همسرم گفت خواب دیده برای مأموریت به مکانی که به خرابه شباهت داشته اعزام میشوم و در آن خرابه مردم دور من جمع شده بودند. به همسرم گفتم خواب تو تعبیر شده و قرار است به بم اعزام شوم. کارم را در بم شروع کردم به جای سه ماه، یک سال و دو ماه در این شهر ماندم. بیماری سالک شایع شده بود. اعلام شده بود فقط 500 نفر به سالک مبتلا هستند در حالی که 15 هزار نفر در بم سالک داشتند.
هر روز بیش از 200 بیمار به درمانگاه مراجعه میکردند. برایم مشخص بود فقط انجام درمان انبوه بیماران کافی نیست، تصمیم گرفتم برنامههای آموزشی را هم به فعالیتهای درمانی اضافه کنم. هر روز صبح به یکی از مدارس برای آموزش بیماری سالک میرفتیم و 50 اسلاید آموزشی را به دانشآموزان نشان میدادیم. هدف این بود که این بچهها اگر کسی در خانههایشان سالک داشت او را وادار به درمان کنند و اینکه آنها در آینده پدر و مادر شده و این آموزش را به نسل بعدی منتقل میکردند. کار دیگر نمایشگاه سالک بود که به مدت 10 روز در شهر بم برگزار کردیم تا مردم بیشتر با چهره بیماری سالک آشنا شوند. هرگز فکر نمیکردم علاوه بر درمان چنین کارهایی در بم انجام بدهم. سمپاشی کار من نبود اما چارهای جز ورود نداشتیم چون باید بیماری را مهار میکردیم. اینکه میگویند آینده آن نیست که به شما اعلام میشود آینده آن است که شما آن را اعلام میکنید و میسازید کاملاً درست است. خودمان باید بدانیم چگونه خدمت کنیم و موجب پیشرفت جامعه شویم.
دو هفته بعد از اینکه از بم بازگشتم به دلیل اینکه در بیماری سالک باتجربه شده بودم از وزارت بهداشت و درمان پیشنهاد شد به عنوان داوطلب به افغانستان بروم. به عنوان پزشک بدون مرز به کابل رفتیم. شش ماه در کابل بودیم و علاوه بر ویزیت بیمارانی که مبتلا به سل پوستی، جذام و سالک بودند دانشجویان پزشکی را نیز آموزش میدادیم. کمتر کسی باور میکرد که یک متخصص پوست در افغانستان کار کند و اتفاقاً کار ما آنجا بسیار مهم بود زیرا همین بیماری توسط مهاجران افغان به شهرهای مرزی کشور ما مثل مشهد براحتی انتقال مییافت و مهم بود که ما بیماری را در منشأ کنترل کنیم.
از افغانستان تا قاره سیاه
از افغانستان که برگشتم یکی از مسئولان هلالاحمر در بهمن 86 پیشنهاد دادند به آفریقا بروم و 22 بهمن ماه سال 86 به کنیا رفتم.
وقتی پیشنهاد مأموریت آفریقا به من داده شد برای مشورت با همسرم به خانه بازگشتم.
هیچ گاه فراموش نمیکنم که هفته قبل از پیشنهاد آفریقا به من، در خیابان ولیعصر تهران قدم میزدم و در جستوجوی مکان مناسبی برای دایر کردن مطب بودم. بسیاری از دوستان از من میخواستند مطب دایر کنم. آنجا به این واقعیت پی بردم که تا کنون هیچ کاری انجام ندادهام زیرا کار واقعی آنجا بود، زیرا اگر زخم انسانی که مبتلا به بیماری HIV است را درمان کنید 10 انسان دیگر به این بیماری مبتلا نمیشوند و به این ترتیب 10 نفر عمر طولانیتری خواهند داشت. معادله سادهای بود. فعالیت پزشک متخصص پوست در آفریقا یعنی نجات جان انسانها، یعنی ادامه حیات خانوادهها، یعنی ادامه سعادت و خوشبختی و سلامت برای خانوادههایی که در معرض سختترین بیماریها هستند.
وی در مورد خاطرات خاصی که با آن مواجه بوده است، میگوید: اولین اتفاقی که خیلی مرا تکان داد مربوط به یک یتیمخانه بود، در این یتیم خانه متوجه شدیم همه بچهها مبتلا به HIV هستند و پدر و مادرشان بر اثر این بیماری فوت کرده بودند. این بیماری مهلک از یک زخم کوچک انتقال پیدا میکند تا از مادر به جنین و خیلی مهم بود که بیماران شناخته و درمان شوند و اگر درمان میشدند امکان انتقال این بیماری خیلی کم میشد.
سختترین روز، روزی بود که در غنا مالاریا گرفتم. هر چهار ماه یک بار به ایران میآمدم و 15 روز کنار خانواده بودم و دوباره برمیگشتم. این روال تا سال 91 ادامه داشت. وقتی به ایران بازگشتم به اصرار دوستان عضو هیأت علمی دانشگاه تهران شدم ولی شرط کردم که دوماه از سال در آفریقا باشم.
حضور در آفریقا تجربه خوبی برای من شد. دنیا امروز به اندازه یک دهکده جهانی شده و علت آن نیز اطلاعات و ارتباطات است که بسرعت در تمام دنیا جابهجا میشود. فردا اگر بپرسند کشور ایران کجاست و مردم و پزشکان آن، چه کسی هستند خوشحالم که کشورهای کنیا، غنا، بروندی و تانزانیا از کشور ایران و ملت بزرگ آن به واسطه فعالیتهای بشر دوستانه پزشک ایرانی خواهند گفت. مطمئن هستم اگر نام من دکتر عمادی هست اما همه مردم در آفریقا مرا به نام یک ایرانی میشناسند چون با نام کشور ایران به آفریقا سفر کردهام. اگر یک مقاله از بیماری HIV نوشتم یا یک واکسیناسیون در بروندی، غنا، کنیا و زیمبابوه انجام دادم وقتی مردم این کشور توجه میکنند که مجری این طرح یک متخصص پوست ایرانی است این امتیاز بیش از آنکه برای من محسوب شود برای کشور و مردم کشورم محسوب میشود و زمانی که ساکنان این کشورها با یک ایرانی مواجه میشوند به خاطر ذهنیت خوبی که پیدا کردهاند برخورد مناسبی انجام میدهند و من این برخوردها را به چشم دیدهام.
وزیر خارجه بروندی به من گفت زمانی که دو سال قبل میخواستیم در ایران سفارت باز کنیم خیلی کشورها به ما گفتند ایران حامی تروریست است اما شما یک ماه در کشور ما فعالیت درمانی کردید و من شما را فرا خواندم که بگویم شما یک نام نیک از کشور و مردم خودتان باقی گذاشتید. دو روز قبل هم سازمان ملل در رابطه با حقوق بشر برای ایران رأیگیری کرد و اگرچه کشور شما محکوم شد ولی کشور بروندی یکی از کشورهایی بود که به نفع ایران رأی داد و این رأی مثبت به خاطر حضور سه هفتهای شما در کشور ما بود. من بیماری را نزد شما فرستادم که بیماری بدی داشت و شما بسیار خوب برخورد کردید و با تجویز داروهای شما بیماری او بهبود پیدا کرد و به خاطر این حرکت تصمیم گرفتیم به نفع کشور شما رأی دهیم. اگر ما با جان و دل به مردم نیازمند دنیا خدمت کنیم اعمال ما هرگز گم نمیشوند و دعای همان مردم همیشه همراه مردم ما خواهد بود. گمان میکنید جوان و پیر و کودک علاج شده آفریقایی چه میگویند؟ با همان زبان بیمارشان خدا را برای افتخار و عظمت ایرانی صدا میزنند.
کشور بروندی با 10 میلیون نفر جمعیت فقط یک متخصص پوست داشت. وقتی در این کشور مشغول درمان بیماران بودم با خود فکر میکردم جایگاه متخصص پوست ایرانی در دنیا کجاست؟ بهعنوان یک پزشک از مکتب بوعلی سینای بزرگ بهعنوان یک ایرانی که به گفته همه دنیا از تمدن و فرهنگ چند هزار ساله بهرهمند است و سرانجام بهعنوان فرزندی از آب و خاکی که خون شهدا در 8 سال دفاع مقدس به من آموخت که زندگی برای دین، عشق، انسانیت و دفاع از حرمت و حریت دلهای دردمند و نیازمند است. چگونه میتوانم در عزلت زندگی پر زرق و برق دنیایی آنقدر مات و مبهوت باشم که گوش و چشم من ناشنوا و نابینا از حقایق دردهای دنیا در دل آفریقا باشد. مگر خدا مرا فقط برای ایران آفرید یا برای انسانیت؟ این چه عدالت طبابت و چه ادعای بندگی خداست که بارها و بارها در سال سراغ خانه خدا در کشور سعودی میرویم اما غافل از اینکه کعبه دلها در وجود آن کودک آفریقایی است که زخمهای تنش با تکه پارچهای پوشیده شده تا کسی را آزرده خاطر نکند یا تب سوزناک مالاریا آنقدر وجودش را نحیف و رنجور کرده که دیگر قادر به ناله و کمک نیست تا گوشمان آزرده نشود.
برای رفتن به آفریقا و درمان بیماران کشورهای شرق این قاره اهدافی در ذهن داشتم؛ اول از همه به خاطر انسانیت بود و اینکه ما یک وظیفه داریم هر انسانی در هر گوشه دنیا نیاز به کمک داشت به او کمک کنیم اما در کنار این کارهای بشردوستانه اهدافی که ما فکر نمیکردیم آرام آرام به دست آمد؛ اهداف سیاسی یکی از همین اهداف بود. وقتی به ایران بازگشتم وزیر بهداشت کشور بروندی به وزارت بهداشت کشورمان نامه نوشت و اعلام کرد میخواهیم از ایران دارو وارد کنیم. در یک ماهی که پزشک شما در اینجا حضور داشت فقط از داروهای ایرانی استفاده کرد و ما دیدیم که داروهای ایرانی چقدر مؤثر هستند. وزیر بهداشت بروندی به من گفت وقتی که متخصص خوبی مثل شما را دیدیم تصمیم گرفتیم پزشکان کشورمان را برای سپری کردن دوره تخصصی به جای کشورهای غربی به کشور شما بفرستیم.
هدف دیگری که به دنبال آن بودم زنده کردن نام ایران بود. هزار دلار حقالزحمه هر روز برای من تعیین شده بود و اعلام کردند 30 هزار دلار به شما پرداخت میکنیم ولی من گفتم به جای این پول اجازه دهید تابلویی روی در بزرگترین بیمارستان کشور شما نصب کنم. این کار دو ویژگی داشت؛ یک اینکه نام کشور ایران زنده میشود و بواسطه این تابلو مراودهها و رفتارها و روابط بین دو کشور افزایش پیدا میکند و دوم اینکه بعد معنوی مد نظر من حاصل میشد و به این ترتیب نام امام رضا(ع) را بر سر در این بیمارستان قرار دادیم. وزیر بهداشت بروندی پذیرفت و این تابلو در آنجا نصب شد و خبر آن نیز اخبار سراسری این کشوراعلام شد. همه اینها را در یک کفه ترازو بگذارید. پزشکی که 10 سال هر روز در مسیر رفتن به بیمارستان و مطب است چه اثری از کشور و ملت خود در دنیا به جا میگذارد اما وقتی 10 روز در یک کشور محروم فعالیت میکنید نتایج آن در دنیا بسیار درخشان خواهد بود. البته منظورم این نیست که همه زندگی ما وقف آفریقا و روستاها شود اما میتوانیم لااقل برای 2 ماه از سال خود را وقف نیازمندان داخل و خارج کشور کنیم و 10 ماه دیگر از سال را برای خود و خانوادهمان کار و تلاش کنیم. از سوی دیگر هرچه من بیشتر از بیماریهای عفونی آفریقا میدانستم بیشتر میتوانستم موجب خدمت برای بیماران مشابه در کشورم باشم. البته تلاش من برای کمک و درمان بیماران فقط به مردم کشور آفریقا محدود نمیشود. در هر ماه یک یا دوبار با اطلاع قبلی در یکی از روستاهای مازندران و سمنان و تهران حضور پیدا میکنم. دارو و تجهیزات را با ماشین همراه خودم میبرم. در این سفرها به روستایی رفتم و از صبح تا شب 100 بیمار را ویزیت کردم و روز بعد عملهای جراحی سرپایی انجام دادم. این کار را از سال 91 وقتی که از مأموریت طولانی آفریقا برگشتم و بیشتر درایران مستقر شدم آغاز کردهام. تاکنون به 70 روستا رفتهام و بیماران را درمان کردم. این جواب برخی انتقادها است که میگویند چرا فقط برای درمان خارجیها کار میکنید و به بیماران داخل کشور رسیدگی نمیکنید. من از مسئولیت خود غافل نشدم. درکردستان و در روستاهای مرزی و روستاهایی که در طول جنگ بمباران شیمیایی شده بودند نزدیک به سه ماه حضور داشتم تا مشکلات پوستی ساکنان را بررسی کنم.
صحنههای به یاد ماندنی
او میگوید: صحنههایی در آفریقا دیدم که هیچگاه فراموش نمیکنم؛ کودکی که چهره او به خاطر بیماری قارچی وحشتناک شده بود اما پس از درمان باردیگر لبخند زیبای او را دیدم. مادری که با زبان محلی دعا میکرد و از خدا میخواست تا به خاطر درمان کودکانش مرا یاری کند. جمعه 15 فروردین در کلینیک آلبینو نایروبی مادری با 2 فرزند دوقلوی 7 ماهه برای معاینه پوست فرزندانشان آمده بود. گریه مداوم دوقلوها حکایت از گرسنگی آنها داشت چون مادر مبتلا به HIV و قادر به شیر دادن نبود. بلافاصله به خارج از بیمارستان رفتم و برایشان یک کارتن شیر مخصوص خریدم. مادر دوقلوها دعایی بر تکه کاغذی نوشت و به دستم داد تا آن را همیشه حفظ کنم. هفته بعد به خانهشان که در یک منطقه بسیار محروم حاشیه شهر نایروبی بود رفتم.
شوهر مبتلا به ایدز او از یک سال قبل خانه را ترک کرده است. برایم تعریف کرد در سن 33 سالگی صاحب 5 فرزند پسر بود که باردار شد. میگفت از خدا پرسیدم چرا با این همه فرزند مجدداً باردار شدم و حالا که چنین شدم چرا همسرم به بستر بیماری افتاد و چگونه شکم آنها را سیر کنم. تا اینکه 7 ماه قبل زایمان کردم و صاحب 2 فرزند پسر دوقلوی دیگر شدم اما در کمال ناباوری هر دو آنها کاملاً سفید پوست بودند و علتی شد تا همه بستگان مرا به بیاخلاقی متهم کنند.
وقتی این موضوع را از زبان او شنیدم بلافاصله شوهرش را پیدا کرده و به کلینیک بردم. در آنجا توضیح دادم که دوقلوهای او مبتلا به یک بیماری ژنتیکی (آلبینو یا زال) هستند و در بسیاری دیگر از سیاه پوستان اتفاق میافتد و عکس و پروندههای دیگر بیماران را به او نشان دادم. مدتی بعد همسر این مرد درحالی که خوشحال بود با من تماس گرفت و گفت شوهرم بعد از شنیدن حرفهای شما دوباره به خانه بازگشته است و با هم زندگی میکنیم.
در روستای میهن گام در کنیا که اکثر جمعیت آن مسلمان شیعه هستند از 150 نفر تست HIV گرفتیم، نکته جالب این بود که فقط یک نفر HIV داشت. وقتی با کدخدای روستا صحبت کردیم گفت مردم این روستا مسلمان هستند و اهمیت زیادی به مسائل دینی و شرعی میدهند. یکی دیگر از صحنههایی که فراموش نمیکنم مربوط به سال گذشته است که به شهر لامور رفتم. در این شهر خودرویی وجود ندارد و مردم فقط با دوچرخه و موتور تردد میکنند.
در این شهر کسانی بودند که به ایران علاقه زیادی داشتند. با خانوادهای آشنا شدم که مرد خانواده عمر عبدالله نام داشت و معلم بود، این مرد آنقدر عاشق ایران بود که نام چهار پسرش را خمینی، خامنهای، بهشتی و مطهری انتخاب کرده بود.
و آخر اینکه: زندگی ما ایرانیان برای کمک به دیگران است نه کمک به دیگران برای زندگی ما. و تا زمانی که که با درد و آلام دیگران همراه هستیم زندگی میکنیم و گرنه فقط زندهایم. سعی کنیم انسانی مفید باشیم تا آدمی مهم.