
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

محمد بلوری
روزنامهنگار
نیم نگاه
یکی از ساکنان خیابان پرچم مرد جنایتکاری بهنام عباسعلی شهریارینژاد بود که بیش از نام و عنوان مستعارش به جلاد ساواک یا مرد هزار چهره شهرت داشت
رهگذر دیگر خیابان پرچم یکی از شاعران طنزپردازی بود که سابقه دوستی چندین ساله با من داشت و تنها تشابهی که با جلاد ساواک داشت این بود که 90 نام مستعار داشت این طنز پرداز، شادروان محمد خرمشاهی بود
خیابان پرچم در تهران برایم خاطره دو مرد را که سالها در گذر از این خیابان میدیدم در من زنده میکند. عجیب اینکه هر دو با شخصیتهایی متضاد 90 اسم مستعار داشتند.
یکیشان مرد جنایتکاری بهنام عباسعلی شهریارینژاد بود که بیش از نام و عنوان مستعارش به جلاد ساواک یا مرد هزار چهره شهرت داشت. این مرد پس از نفوذ به تشکیلات مخفی مخالفان رژیم و سازمانهای چریکی که علیه رژیم گذشته مبارزه میکردند صدها نفر از این مبارزان را به دام ساواک کشاند و به چوبههای اعدام سپرده بود. پس از افشای جنایات این مرد هزار چهره، در حالی که گروههای مسلح برای کشتنش مأموریت داشتند این مرد با چهرهای گریم کرده و عصایی در دست همچون پیرمردان در یکی از کوچههای باریک خیابان پرچم زندگی مخفیانهای داشت.
رهگذر دیگر خیابان پرچم یکی از شاعران طنزپردازی بود که سابقه دوستی چندین ساله با من داشت و تنها تشابهی که با جلاد ساواک داشت این بود که 90 نام مستعار داشت این طنز پرداز، شادروان محمد خرمشاهی بود که با چنین نامهای مستعاری در نشریات مختلف از جمله توفیق، گلآقا و اواخر فعالیتش در روزنامه کیهان اشعاری طنزآمیز داشت. طنزپردازی که چند روز پیش در 107 سالگی چشم از جهان فرو بست، شاعر خوش قریحهای که بیش از 60 سال با هم سابقه دوستی داشتیم.
اما یکی از روزهای سال 53 هنگام گذر از خیابان پرچم که محل زندگیام بوده و هست با شهریاری تغییر چهره داده رو بهرو شدم.
آن روز صبح سر راهم در این خیابان برای خرید سیگار وارد یک دکان خواربار فروشی در فاصله چند قدمی ساختمان بانک رهنی شدم و مرد به ظاهر 70 سالهای را دیدم که کمر خمیدهای داشت با عینک تیره و کلاه شاپویی که بر سرش بود منتظر ماندم تا خریدش را بکند. یک پاکت سیگار و قالب پنیری خرید و عصا در دست از خواربار فروشی بیرون آمد پشت سرش که از مغازه بیرون آمدم دیدم وارد کوچه بغلی خواربار فروشی شد. تا میانه کوچه عصازنان پیش رفته بود که غفلتاً او را در میان چند زن و مرد رهگذر گمش کردم و به یقین فهمیدم که وارد یکی از خانهها شده و در آپارتمانی زندگی میکند. یکی دو ماهی از این برخورد گذشت تا اینکه چهاردهم اسفند 53 در منزلمان توی اتاق کارم سرگرم نوشتن بودم که صدای شلیک چندگلوله در فضا پیچید از خانه بیرون آمدم و ضمن پرس و جو فهمیدم دو نفر از چریکهای مسلح که سالها در جستوجوی همان مرد عصا بهدست بودهاند با شناسایی مخفیگاهش در دوسر کوچه به انتظار او ماندهاند وقتی از خانهاش بیرون آمده او را در کوچه از دو طرف به گلوله بستهاند و فرار کردهاند که جسدش وسط کوچه افتاده بود.
این مرد همان شهریاری هزار چهره 47 ساله بود که هنگام بیرون آمدن از مخفیگاهش با گریم چهره خود را به شکل پیرمردی فرتوت در میآورد تا اینکه مورد شناسایی چریکهای مسلح قرار گرفت و ترور شد. به یاد دارم از آن پس خرمشاهی دوست طنزپردازم در مسیر روزانهاش هرگز از کنار آن کوچه نمیگذشت و راهش را برای رفتن به محل کارش تغییر میداد و راهمان را دور میکرد تا از آن کوچه گذر نکنیم. هرچه از او علتش را میپرسیدم حرفی نمیزد.
فقط میگفت با این شهریاری شیطان صفت هنگام خرید سیگار در آن خواربار فروشی روبهرو شدم بدون اینکه بدانم آن مرد بهظاهر پیر و فرتوت همان مرد هزار چهره است.
خرمشاهی تعریف کرد آن روز وقتی با مرد هزار چهره با شکل و قیافه عوضی در خواربار فروشی روبهرو شدم نگاهی از پشت عینکش بهمن کرد و پرسید:
شما همان شاعر طنزپرداز نیستید؟
-گفتم: چرا خودم هستم.
گفت: من اشعار طنز شما را در مجلات و روزنامهها میخوانم. موفق باشید.
چند روز پس از این دیدار در خواربارفروشی جسد هزار چهره وسط کوچه افتاده بود، با کلاه پشمی و عینک و عصای پرت شدهاش که در اطراف جسدش بهچشم میخورد.
****
مرد هزار چهره را در اسفند 53 در آن کوچه ترور کردند و به فراموشی سپرده شد اما گذر من و خرمشاهی از خیابان پرچم ادامه یافت و دوستی ما پابرجا ماند تا اینکه با گذشت سالها زمانی سردبیری مجله دانش و فن را به عهده داشتم. یک روز به دیدنم آمده بود که به خواهش از او خواستم با او مصاحبهای انجام دهم تا در شماره نوروزی مجله چاپش کنم و این مصاحبه در شماره مخصوص نوروزی سال 71 با عنوان «شادی با 50 سال طنازی» منتشر شد که در همین صفحه میخوانید:
با این توضیح که وقتی تیتر «شادی با 50 سال طنازی» دید اخم کرد و به اعتراض پرسید: پس من طنازی میکنم؟
اما با کلمات دلنشین او را به ناهار دعوت کردم و توانستم دلخوریاش را از این تیتر برطرف کنم.
دیدار و آشنایی با یک شاعر و طنزنویس از «گلآقا»
شاعری با 50 سال طنازی
«گل مولا»... درویش... مرشد و... دهها عنوان دیگر، نامهای مستعار یک شاعر و طنزنویس قدیمی ایران است که اشعار و نوشتههایش را در هفته نامه «گلآقا» میخوانید اما شاید نام حقیقیاش را ندانید.
این طنزگو یا به قول خودش «شاعر طناز» آقای محمد خرمشاهی است که به گفته خودش بیش از 90 امضای مستعار پای شعرها و نوشتههای طنزش میگذارد.
خرمشاهی به خواهش مکرر ما سرانجام تن داد و برای یک گفتوگو به دفتر مجله آمد.
وقتی از سابقه فعالیتش پرسیدم، گفت:
- بیش از 50 سال در خدمت مطبوعات بودهام و در طی این مدت در تهران مصور، روشنفکر، امید ایران، اطلاعات هفتگی... «کجا که نبودم؟» صفحات شاد و هنری را عهده دار بودهام و بیش از همه در روزنامه محبوب همگان «توفیق» قلمزنی کردهام. در حال حاضر همراه با تنی چند از همکاران قدیم و عزیز توفیق از جمله استاد ابوتراب جلی، ابوالقاسم حالت، مرتضی فرجیان و گل سرسبد؛ گلآقا «کیومرث صابری» در آبدارخانه «شاغلام» به خدمت مشغولیم.
از نظر شما بهترین طنزنویسها کیها هستند؟
خرمشاهی: ای بابا... آمدید نسازید! اگر از هر چند نفری که به نام طنزنویس خوب اسم ببرم، بقیه با من دشمن میشوند! پس بهتر است عرض کنم همه آنها که به نیت نشان دادن دردها و گرفتاریها و معرفی افراد ناباب در هر موقعیت و مقام که هستند، در لباس شوخی و طنز قلمزنی میکنند، در نظر من عزیز و محترمند. ولی آن عده که با جان و دل و با فدا کاری در خدمت کاکا توفیق بودهاند و حالا با گلآقای گل همکاری دارند، قابل احترام هستند تا آنها که با پارتی بازی و به لطایف الحیل «ره به جایی میبرند» و با خندههای تصنعی و کف زدنهای ساختگی، نامشان را به سرزبانها میاندازند و با کش رفتن آثار دیگران و دستکاری در کم و زیاد کردن مطالب این و آن سعی دارند در ردیف شاعران و طنزنویسان در آیند!
آقای خرمشاهی، اگر ممکن است راجع به سن و میزان تحصیلاتتان چیزی بگویید.
- دو تا سؤال را با هم قاطی کردید ولی مختصر و مفید عرض کنم. درست 70 سال است که میخواهم به آشنایان و دوستانی که میخواهند از سن و سال من سر دربیاورند، حالی کنم ایهاالناس... من 40 سال بیشتر ندارم! اما مگر به گوششان فرو میرود. اما در مورد میزان تحصیلاتم بگویم، آنقدر درس خوانده و به جایی رسیدهام که وقتی حقوقم را از «گلآقا» میگیرم، بهجای انگشت زدن امضا میکنم و اسکناس پنجاه تومانی را از صد تومانی تشخیص میدهم.
میخواهید یک خاطره از زندگیتان را تعریف کنید؟
آی بچشم، من نوکر حلقه بهگوش خوانندگان دانش و فن هم هستم. معمولاً یک طنزنویس یا یک شاعر فکاهی سرا، در زندگی طنازی خود خاطرات تلخ و شیرین زیادی دارد. اما چون شب عید است و ایام شادمانی، یک خاطره شیرین برایتان تعریف میکنم.
حدود 20 سال پیش، در یک شب شعر خوانی دوست جوانی، برادر عبوس و بدعنق و ترش رویش را معرفی کرد و گفت: «اگر کسی از میان این جمع، برادر گوشت تلخ مرا بخنداند، هزار تومان جایزه به او میدهم.»
از مشخصات و مختصات برادرش پرسیدم. گفت: آدمی است اخمو و در عین حال مادی و پولدوست که جز مال و ثروت به هیچ چیز فکر نمیکند. من در حضور جمع متعهد شدم و قول دادم که آن مرد عبوس و اخمو را بخندانم و هزار تومان را بگیرم. بلافاصله دست به کار شدم، ابتدا چند مضمون و لطیفه شیرین که بهخاطر داشتم، برایش تعریف کردم اما افاقه نکرد و اخمهایش بیشتر تو هم رفت. شکلک درآوردم، فایده نداشت. اطوار ریختم که همه روده بر شدند، اما کمتر اثری در چهره چون سنگش نکرد.
حاضران در مجلس از این «عنق منکسر» به چرت افتادند. دیگر کفرم درآمده و کاسه صبرم لبریز شده بود، چون در یک قدمی شکست کامل قرار گرفته بودم و علاوه بر ترک هزار تومان که آن روزها پول خوبی بود، آبرویم در خطر بود، یکباره بارقه امیدی در دلم روشن شد. یادم افتاد که این عبوس گوشت تلخ، آدمی پولکی است. فوراً دست توی جیبم بردم و یک اسکناس صدتومانی نو و تا نخورده در آوردم و جلوی صورتش گرفتم و تقریباً فریاد زدم: «آقا... فهمیدم. راست میگن بیمایه فطیره، همشهری جان این هم پول 20 پرس چلوکباب سلطانی، یک لبخند که بزنی، 20 روز چلو کبابت مهیاست. بگیر جانم، بگیر...»
ناگهان خندهاش گرفت و همه اهل مجلس به خنده افتادند. در این هنگام برادرش با ناراحتی و عصبانیت از کوره در رفت. به او پرخاش کرد و گفت:
- خنده و کوفت، خنده و زهر مار. نتونستی خودت رو نگهداری؟
برادر اخمو جواب داد: «چرا نخندم، صد تومن کاسب شدم.»
برادر معترض گفت: احمق، تو فکر صدتومن رو میکنی، اما فکر هزار تومن که باختم، نیستی؟ وقتی خرمشاهی این خاطره را گفت، نزدیک ظهر بود و برو بچهها آماده ناهار خوردن، گفتم: ما شرط را نباختیم ولی حاضریم یک چلوکباب میهمانت کنیم. ولی «گل مولا» عذر آورد که امروز در گلآقا جلسه داریم و باید بروم. پرسیدم: حرفی برای گفتن نداری؟
گفت: درود و سلام من و همه همکاران عزیزم در گلآقا را به خوانندگان عزیز دانش و فن برسانید و به آنها بگویید: گرفتاریها و ناملایمات همیشه هست. خواهشم این است که به جای تسلیم شدن، در مقابل سختیها مردانه بایستند و با اسلحه خنده و شادی به جنگ غمها بروند. خنده بر هر درد بیدرمان، دواست.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

مرثیه غم انگیز باران
روزنامه منطقهای سرخاب در استانهای شمال غربی کشور منتشر میشود. رقیه علیپور در سرمقاله این روزنامه از سیل ویرانگری نوشت که برای بسیاری از مردم این منطقه مصیبت آورد:
همه چیز از یک تکه ابر شروع شد، آن قدری نگذشت که بغض کرد و سیاه شد. ابر و باد و مه و خورشید سر به سرش گذاشتند تا بارید، با تمام وجود بارید.
منتظر بودیم، منتظر میهمانی که بیاید و رمقی باشد بر دل کویری مان، مرهمی بر زخمهای کهنهمان، آسمانی که آب بریزد و درختها شانههایشان را بشویند و ابرها آب بپاشند، خواب از سرزمین بپرد و آب در رگهای زمین آهنگ زندگی بنوازد.ریشهها بیدار شوند و سبزهها سرک بکشند و بوی خاک باران خورده فضا را پر کند
و تو آمدی... چشمها پر از لبخند شد و کودکان
پراز هیاهو...
ناگهان خشم بر آوردی، طغیان کردی و بی رحمانه بر دلهای زخمیمان تاختی.
به من بگو دل شکسته پدر را ندیدی یا چشمان ملتمس دخترکی به مادر را؛ یا مادری که همه تن چشم، خیره به دنبال دلبندش بود؟
چه صداهایی که درون تو فریاد زدند و نشنیدی، چه اشکهایی که در خود فرو بردی و ندیدی....
ساعتها گذشت و بالاخره تو آرام گرفتی، اکنون پشت سرت را نگاه کن، ببین درختان بیریشه و سر جدا را، زمینهای مرده کشاورزان پینه به دست را.
ببین اشکهای مدام داغ دیدگان را؛ پدران شکسته و مادران بیجگر گوشه را، نگاههای نگرانی که ماندهاند و کوهی از زخمها که هرگز درمان نمیشود.
با خودم گفتم تا عمر دارم تو را نخواهم بخشید ولی به خودم نهیب زدم این از بیتدبیری ما انسانهاست وگرنه باران که نقمت نمیشود.
هنوز مبهوتم و نگاه پرسشگرم که ناگهان چقدر زود دیر میشود.
و باز همت والای انسانی، قلبهایی مهربان و دستانی یاریگر که در هم گره خوردند و ما شدند.
تا چشم کار میکند انسانهای آزاده را میبینی که دل در گرو سلامت همنوعان خویش دادهاند و تمام قامتشان با حس بشردوستی قیامت شده است، جذر و مد انسانهایی را نظاره میکنی که در پی فرو نشاندن امواج سهمگین حوادث اند، آن جایی که زندگی و سلامت انسان در خطر میافتد؛ آدمهایی را میبینی که دل در گرو مهر به همنوع نهادهاند.
در عجبم چه کلمهای زیبنده این بندگان خداست. گاهی خداوند میخواهد با دست بندهای، دست دیگر بندگانش را بگیرد، وقتی دستی را به یاری میگیریم بدانیم دست دیگرمان در دست خداست.
مصایب حمل و نقل عمومی در کلانشهر اهواز
روزنامه کارون در استان خوزستان چاپ و منتشر میشود. این روزنامه در یادداشتی به قلم فرزانه سعیدبسطام از مشکلات حمل و نقل در مرکز خوزستان میگوید:
ساخت مترو با اینکه در کلام همواره جزء اولویتهای حمل و نقل شهری در کلانشهرها بوده است اما در اهواز به مشکل لاینحلی تبدیل شده که اگر هزینه اجرای این طرح عظیم صرف تأمین سایر نیازهای این شهر میشد حداقل از هدر رفت بودجه آن جلوگیری به عمل میآمد.
بسیاری از کارشناسان شهری معتقدند اگر با هزینهای که در مدت نزدیک به 15سال صرف راهاندازی تنها یک خط از قطار شهری اهواز شد، طرحهایی مانند نوسازی کامل حمل و نقل عمومی شهر اهواز صورت میپذیرفت، قطعاً روی جذب رضایت عمومی تأثیر بسزایی داشته و بر میزان رفاه و آسایش ساکنان دیار کارون افزوده میشد. مسئولان مترو و شهرداری اهواز اما همیشه پاسخ ثابتی برای منتقدان داشتند و آن اینکه دولت به وظایف خود درباره پرداخت نیمی از هزینه ساخت مترو عمل نمیکند و شهرداری هم نمیتواند بودجه بیشتری برای مترو در نظر بگیرد. این درحالی است که در همین زمان طرحهایی مانند زیرگذر شریعتی، فاز یک و دو پل جوادالائمه، تقاطع غیرهمسطح چهارشیر و... درحال اجراست یا به صورت نصف و نیمه افتتاح شدهاند. بهعنوان مثال پل جوادالائمه یک سال پیش به طور رسمی افتتاح شد اما از شواهد امر پیداست که این طرح همچنان تکمیل نشده و عملیات عمرانی پیرامون پل ادامه دارد و اما در نقطه دیگری از شهر، طرح قطار شهری مدتها است که راکد مانده و درحال خاک خوردن است! بنابراین برخلاف آنچه مسئولان قطار شهری و شهرداری اهواز عنوان میکنند، اصرار به راهاندازی و همزمان پیش بردن سایر طرحها سبب توقف طرح مترو و طولانی شدن زمان بهرهبرداری از خط یک آن شده است...
در این زمان باید از مسئولان شهری پرسید، چطور بودجه اختصاص داده شده از سوی دولت برای افتتاح طرحهای عمرانی نیمه تمام و بازسازی چندین دستگاه اتوبوس فرسوده کافی است، اما در مدت 15سال گذشته این بودجه که هر ساله بر میزان آن نیز افزوده شده است؛ جوابگوی افتتاح یک خط از متروی اهواز نبوده است؟ بهتر نبود به جای اینکه در تمام این سالها حجم قابل توجهی از فضای شهر را توسط کارگاههای مترو اشغال کرده و مبالغ هنگفتی از بیت المال را صرف توقف یک طرح که اکنون برای شهروندان کم ارزش نیز شده است کنید، فکری به حال اتوبوسرانی شهر میکردید و با خرید اتوبوسهای جدید، آسایش را برای ساکنان این شهر گرمسیری به ارمغان میآوردید؟
تکرار بافت قدیم
روزنامه افسانه در استان فارس، در یادداشتی به قلم فرزاد وثوقی به مشکلات بافت قدیم شیراز پرداخته است:
یک سال دیگر درغم بافت تاریخی فرهنگی شیراز گذشت. در یک سال گذشته خیلیها در مورد احیا و توسعه بافت سخن گفتند که همه شعار بود و درعمل اتفاقی نیفتاد. در 3 دهه گذشته که اوج مهاجرت اصالت از بافت قدیم شیراز بود، تمام آنهایی که از این منطقه رفتند حتی برای یک لحظه هم پشیمان نشدند و فکر بازگشت به سرشان خطور نکرد. بافت قدیم شیراز یعنی بوی اعتیاد، یعنی محلی برای اسکان مهاجران داخلی و خارجی، یعنی محل درهم آمیختن فرهنگها، سقفهای سست درحال فروریختن که با سی سال پیش خود هیچ فرقی نکرده است. اگر بگوییم در این منطقه کاری انجام شده، آنقدر بزرگ و تأثیرگذار نبوده تا بزرگی فاجعه فرهنگی بافت را پوشش دهد. حال این سیل جمعیتی مهاجر است که برای بافت قدیم شیراز تصمیم میگیرد. مصرف مواد مخدر در اولویت باشد یا مواد الکلی چه منکری بیشتر در دسترس باشد و کدام منفعت بیشتری خواهد داشت و در یک کلام این نقطه کانون آسیبهای اجتماعی است، چرا که ساکنان بافت قدیم اینگونه تصمیم گرفتهاند و اگر بخواهیم تصمیمشان را عوض کنیم باید از صفر تا صد داستان مهاجرت و بیکاری را بازخوانی و بازنشر دهیم!!!
در بافت قدیم دکانهای بسیاری باز شده است که تماماً شعاردهندگان خوبی هستند. یکی از بهسازی بافت میگوید و یکی از استحکام بخشی آن، یکی از فرهنگ و یکی از هنر، دیگری هتل میسازد و دیگری چای خانه، عدهای هم دنبال مرمت و حفظ آثار تاریخی هستند، بافت بیشتر از هر نقطه دیگر شهر محل استقرار حوزههای علمیه است، بازار شیراز در این نقطه متمرکز شده است و بسیاری از بناهای تاریخی شهر در این نقطه قرار دارد. در یک کلام بافت قدیم قلب شیراز است.
حالا همه نگران وقوع یک زلزله چند ریشتری هستند تا بافت بر سرمان خراب شود و میدانیم امدادرسانی به این نقطه غیرممکن است. همه منتظریم و کاری از دستمان برنمی آید. هر چند تازه منظور بزرگان قوم را متوجه شدیم که چرا اینهمه در مورد بافت شعار میدهند و تمایل دارند گفته هایشان مکتوب و در رسانهها منعکس شود. این بهترین شیوه برداشتن مسئولیت از روی دوش است...
دوران قاجار؛ آغاز افول صنایعدستی اصفهان
اصفهان امروز- زهرا اعلامی زواره:
بازار اصفهان که در قرن 12 هجری مرکز تجارت هند، آسیای پیشین و خاورمیانه بود، در زمان حکومت ظل السلطان و همزمان با انقلاب مشروطه تنها معاملات محلی انجام میداد. متأسفانه بخشهای مختلف اقتصادی اصفهان در عصر قاجار مانند دیگر نقاط ایران به شکل سنتی و قدیمی خود باقی مانده بودند. بازار اصفهان در دوره صفویه، مرکز تولید صنایعدستی و تکیهگاه کالاهای داخلی بود، اما در دوره قاجار با ورود کالاهای خارجی عملکردش را از دست داد، نقش واسطهای گرفت و به انبار کالاهای خارجی تبدیل شد. قبل از این دوره، پیشه وران هم تولیدکننده بودند و هم فروشنده، اما پس از آن طبقه تجار جای تولیدکنندگان قدیمی را گرفتند. از طرف دیگر از فعالیت تولیدی بعضی حرفههای اصفهان که مایحتاج مردم را تولید میکردند، کاسته و بازار آنها راکد شد.
در این دوره حرفه حکاکی که تولیدات آن به عثمانی، مصر و هند میرفت و حرفه نقش دوزی که مشتریانش مصری، هندی، ترکستانی، افغانی و اروپایی بودند، آسیب زیادی دید. این در حالی است که در زمان رونق این حرفه، تجارت نقشینهفروشی از نظر تعداد و ثروت در سطح بالایی بود. شَعربافی هم که با بهترین نوع ابریشم انجام میشود، در یزد، کاشان، عثمانی و روسیه مشتری داشت. در زمان فتحعلی شاه قاجار 1250 دستگاه شعربافی موجود بود، در زمان محمدشاه 460، اوایل حکومت ناصرالدینشاه 240 و در سال 1870 میلادی 12 کارخانه. خریداران این کالا هم کاهش یافت. در اوایل عهد ناصرالدینشاه شیشهگری بسیار رونق داشت و مصنوعات خوبی میساختند که قابل تشخیص از نوع خارجی نبود، اما این هنر هم بتدریج دچار رکود شد. قلمکارسازی هم در اصفهان در دوره قاجار رونق قبل را نداشت و دیگر صادر نمیشد و در نتیجه تجارت با اروپا بسیاری از صنایع بومی اصفهان از میان رفت.
در گذشته در کاشان 8 هزار دوک ابریشم ریسی بود، ولی در قرن 13 هجری تنها یکدهم این تعداد باقی ماند. در اصفهان هم تنها 200 دوک ابریشم ریسی باقیمانده بود، اما هنوز پارچه ابریشمی تولید میشد. تولید پارچههای پنبهای هم کاهشیافته بود، ولی هنوز در اصفهان و روستاهای اطراف آن تولید میشد.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.