امام على عليهالسلام:
اَلكَـيِّسُ صَديقُهُ الحَقُّ وَ عَدُوُّهُ الباطِلُ
انسان زيرك، دوستش حق است و دشمنش باطل.
تصنیف غرر الحکم و درر الکلم ص 68، ح945
برای پروفسور کیوان مزدا و یادگار زنجیره امیدش
شیرین برقنورد
پژوهشگر و فیلمساز
پروفسور کیوان مزدا یکی از اعضای کلیدی تشکل زنجیره امید در ایران بودند و در واقع پیشنهاد تأسیس چنین مؤسسهای را به خانم مریم مرعشی میدهند و بعد از تأسیس این مؤسسه در افغانستان که آن هم به پیشنهاد دکتر مزدا بود این مؤسسه در ایران، بهعنوان سومین مرکز زنجیره امید تأسیس میشود و خود ایشان و تیم پزشکی همراهشان، سالی یکبار به ایران میآمدند و بیمارانی را که اصولاً از طیف کودکان بودند به صورت رایگان مورد معاینه و عمل جراحی قرار میدادند. وقتی برای یک دوره کوتاه مدت معاینه و جراحی به ایران آمدند ما توانستیم برای فیلم «آیآدمها» با ایشان دیداری داشته باشیم و از نزدیک روند فعالیت دکتر را جلوی دوربین ببریم. دکتر کیوان مزدا، از سرشناسترین چهرههای جهانی در حوزه تخصصی خود بودند؛ عضو پزشکان بدون مرز. ایشان نه فقط پزشک، بلکه در قامت یک فعال اجتماعی و یک هنرمند بسیار به انسان بها میداد و نمیگذاشت مشکلات مالی هیچ کودکی را از خدمات پزشکی محروم کند. تجربه نشست و برخاست و نزدیکی با ایشان برای همه تیم فیلم «آیآدمها» شاید این نتیجه را داشت که ایشان برای هدفی بزرگ به ایران میآمدند. هدفی که خودشان از آن نه به عنوان کار، بلکه به عنوان زندگی یاد میکردند و میگفتند: «این کار نیست، این خود زندگی است.» باید رابطه ایشان را با دردمندانی که از نقاط دورافتاده ایران آمده بودند میدیدید که چطور با این بچهها و خانوادههایشان حرف میزد و چقدر صمیمی، فروتن و متواضع بود. بسیار بسیار روی کارش متمرکز بود و آمده بود تا در این سفر کوتاه فقط و فقط به اهداف انسانی و پزشکی که در برنامه داشت برسد. در عالم خودش بود. بسیاری که انسانیت و مرهم دستهای او را بر زخمهای خود حس کردهاند. در نهایت تمام تلاش بر آن شد تا تلاش یک پزشک متعهد به انسان را به تصویر بکشد که بیهیچ نفع مادی، تنها با شور، انگیزه و عشق فراوان به درمان کودکانی که به او نیاز دارند برسد. دکتر مزدا همیشه میخندید و لحظهای او را خسته نمییافتید، انگار هر چه بیشتر با بچهها حرف میزد بیشتر انرژی میگرفت و حالا با غیاب او، کودکانی را که منتظر دستهای او بودند باید نگرانترین کودکان جهان دانست.

امروز روز «تهران» است
صبور، مغشوش، دوستداشتنی
فرزانه ابراهیمزاده
محمدعلیشاه و احتشامالسلطنه (که قلم بهدست در روز ۱۴ مهر ۱۲۸۶ راه افتاده بود تا آن امضای شاهانه را در قصر سلطنتی تهران که بعد از کلی کشمکش و اصرار و انکار پای برگه متمم قانون اساسی ایران بگیرد) فکرش را هم نمیکردند روزگاری برسد که میان این همه روزهای پرافت و خیز این روز بهعنوان روز «تهران» انتخاب شود؛ اما این اتفاق افتاد و بعد از صد و چند سال از امضای متمم قانون اساسی در انتخاب روزی به اسم تهران قرعه بهنام ۱۴ مهر خورد.
روزی که پایتختی تهران بعد از ۱۲۱ سال بهعنوان چهارمین اصل قانون اساسی ملت سرانجام بهصورت رسمی ثبت و ضبط شد. شهری که هزار سال و شاید بیشتر صبوری کرده بود تا از روستایی کوچک در حاشیه ابرشهر ری به پایتختی ایران برسد. اینکه این تاریخ واقعاً بدرستی انتخاب شده یا مدیران شهری پایتخت میتوانستند کمی سلیقه به خرج بدهند و مثلاً بگردند روزی که کلنگ بارو و حصار تهران توسط شاه تهماسب در غرب ری و دولاب به زمین خورد را پیدا کنند، یا تاریخ سرراستتری مثل اول فروردین که روز تاجگذاری آغامحمدخان قاجار در کاخ گلستان و اعلام رسمی تهران بهعنوان پایتخت ایران را انتخاب کنند؛ حرف دیگریست. حتی میتوانستند سراغ ۱۷ آذر ۱۲۷۶ شمسی بروند روزی که ناصرالدینشاه قاجار کلنگ سرطلایی مشهورش در شمال خیابان «لختیها» را به زمین زد و دستور ساخت دروازههای دوازدهگانه خود را صادر کرد. اما گمانم به قول تهرانیها مته به خشخاش نگذاریم و همین انتخاب را هم به فال نیک بگیریم و امروز کمی بیشتر از این شهر بیدروازه و حصار خود بگوییم.
تهرانی که امروز ما در آن ساکنیم نه شهری بیتاریخ که ریشه در اساطیر ایرانی دارد و یکی از قدیمیترین شهرهای کشور را در خود جای داده است. کاوشهای باستانشناسی بین ۳۵۰۰ تا ۷ هزار سال قدمت برای همین شهری که بسیاری از ما در آن زندگی میکنیم تخمین زدهاند. قرار نیست از حصار ۶ هزار پایی و دروازههایی که حالا نیستند از تبدیل روستا به شهر و از شهر به چنارستان و از چنارستان به پایتخت و دارالخلافه و بعد کلانشهر بگوییم. نه زمان این را داریم که این ماجرا را باز کنیم و نه فضایی که درباره شهری بگوییم که بسیاری از ما با نفرتی شدید، عاشقانه در آن زندگی میکنیم. تهرانی که سرنوشتش از روزی که حصار و دروازههایش را گرفتند دستهایش را به سمت رشتهکوه البرز و دشت تهران و ورامین گشود و به یکباره آنچنان افسار از دست رفته بزرگ شد که دیگر کسی نمیتواند آن را مهار کند. شهری که با همه آلودگی و ترافیک دیوانهکننده، با همه افسارگسیختگیها و با همه بیقوارگیهایش، با خاطر باغهایی که در میان مراکز خرید و برجها گم شدند و با همه میل دیوانهوارش به مدرن شدن و همه تاریخی که دارد یکی یکی از دست میرود. شهری که خانه بسیاری از ما است و عاشقانه دوستش داریم.